جای خالی

مدت هاست که قلمم شکسته و دست هایم بسته است.

نه دلی مانده و نه دماغی.

خسته شدم از خواندن متن های تکراری و  ایمیل هایی که بی بهانه و یا شاید به هر بهانه برای هم فوروارد میکنیم.


 دقیقا زمانی که هر کسی دنبال فرصتی برای بیان خویش است. یکی در گوگل، پلاس شده و دیگری  صفحات فیسبوک را ورق میزند، من دنبال فرصتی برای پنهان کردم خویشم.


دل به اکسترمال های(مینیمال و ماکسیمال) این و آن خوش کرده ام و گوش را برای فریاد فروخفته ی سینه هایی تیز کرده ام که سالهاست حلقومشان در دست های آقایان فشرده است.


خسته شدم، از دروغ شنیدن و خندیدن. خسته از تمام مردمانی که انتقام خویش را از خویش میگیرند و بدبختی خود را با جرعه های درد فرو میدهند.


دلم گرفته از تمام مردمانی که حاضرند جان بکنند و زندگی کنند اما برای رسیدن به خورشید زندگی بخش، سایه ی مرگی که زندگیشان را فراگرفته کنار نمیزنند.


من مثل دیروز، زنده ام. نفس میکشم، می بینم، راه میروم

اما مرده ام، چرا که نه فریادی دارم، نه  اندیشه ای و نه حتی برای زنده بودم گامی بر میدارم

در قبرستانی که من میبینم

مرده بودن عادی است.



ببخشید که متنم شاد نبود.

خوبم


دارم درس میخونم. ترم 3

جاتون خالی اینجا یه مدیرگروه داریم فوق العاده تر از مدیرگروه های قبلی

کلا هرچی تو مملکت ما خوب نباشه مدیریت! خوبه.

مدیران لایقی داریم.

چ میشه کرد!!!!

سلام بچه ها

میبینم که وبلاگ پر شده از مینیمال و ماکزیمم نسبی و مطلق و از اینجور حرفا!!

یکی نیست بگه اخه بچه(خطاب ب رامین)سرتو بنداز پایین خدمتتو کن این حرفا چیه میزنی فردا ی انگی بت میچسبونن حفاظتو ک میشناسی!!

حالا اینا همش بهونه بود فقط خواستم بگم دوروز بیشتر از خدمتم نمونده راستش اونقد که فکرشو میکردم تموم شدن خدمت لذت نداره شاید بخاطر اینه که هر چی جلوتر میریم زندگی سخترو پیچیده تر میشه ولی بازم خیلی خوشحالم ک ی دوره سختش تموم داره میشه!!!

چ میشه کرد!!!!

نوشته....

سلام به همگی خوبین بچه ها؟ دلم خیلی تنگ شده برای همتون.


اون روزی که داشتم این وبلاگ رو درست میکردم، خوب یادمه! اینقدر عجله ای شد که اگه بدونین خندتون میگیره تا حدی که به جای jahad87، اگه یادتون باشه نوشته بودم jahad86 که از همون تالار تلفنی یکی از دوستام آدرس رو درست کرد.


حالا حتما پیش خودتون میگین چه ربطی داره که داره این حرفارو میزنه. تا چند وقت پیش امکان نداشت که پشت سیستم بشینم و به وبلاگ سر نزنم. ولی خب دیکه الان چی بگم. یه مدتی شده بود یه جای دور افتده که کسی بهش سر نمیزد، اون اوایل فکر میکردم که خیلی میتونه جای خوبی باشه که بچه ها بتونن از حال هم خبر داشته باشن و هر وقت که خواستن یادی از دوستان کنن یه سری به وبلاگ بزنن و اوقات خوبی داشته باشن.


چند وقتی هست که دوباره شور و حال به وبلاگ برگشته نه مثل اوایل ولی همینم خیلی خوبه.

واسه همینم خواستم که همینجا از همه دوستانی که باعث این شور و شوق شدن تشکر ویژه بکنم.


فراخوان

همگی سلااااااااااااااااااااام( این همگی یعنی چند نفرند؟؟؟؟؟)

به شانس و قسمت و اینجور چیزا چقد معتقدید؟؟؟؟ ربطی ام نداره ها اما کلی به ادبیات خودم فشار آورده بودم یه متن توووووووووووووووووپ نوشته بودم! بعد بلاگ اسکای زحمت کشید ترکوندش و الان واقعا نمیدونم چی نوشته بودم که دوباره بنویسم یه زره هم حسش نیست! ولی حیف شد! توش کلی از خودم و شما تشکر کرده بودم که وبلاگ رو واسه روزایی که هرکی میره دنبال زندگیش سر پا نگه داشتیم، آرزو کرده بودم سمانه وطن نژاد بود و شبی یه پست میزاشت تا سه ماه بعد از عید که وبلاگ رو باز میکنیم هنوز تبریک عید جز آخرین پستها نباشه!!!! راستی تمام مناسبتهای خوب پارسال تا حالا رو بهتون تبریک گفته بودم!!! (کاش مطلب اصلی پیدا نشه حیصیتم بره، شایدم حیسیتم، شایدم حیثیتم اما مطمئنم هیثیتم یا هیصیتم یا هیصیطم یا حیثیطم نیست)

حالا کلا ما(من و بلاگ اسکای) منتظریم تا خوشحالمون کنید و حضورتون رو اعلام کنید! تا دوباره جمع بشیم و از حال هم با خبر!

همکلاسیهای محترم اگه واستون مقدوره به یه نظر رو پست من که توش نوشتید"حاضر" بسنده نکنید، البته واسه من نظر بزارید که معتاد نشم اما ما (من و بلاگ اسکای) بیشتر خوشحال میشیم اگه حضور دوستها رو محصوص ببینیم و حضورتون رو با یه پست اعلام کنید! ناراحت نباشید اگه مثل من پسورد بلاگ اسکایتون یادتون رفته، کلی منت میزاره ولی دوباره پسورد واستون میفرسته فقط قول بدید آخرین بارتون باشه

روزای خوبی پیش رو داشته باشید

بازم حیف شد پست قبلی پرید

بدرووووووووووووووووووووووووووود


روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت 
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم 
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود 
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید 
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد 
پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

عجب روزگاری داریم ما!!

سلام بچه ها  

حال همگیتون خوبه؟امیدوارم اینجور باشه چند وقت بود سر نزده بودم وبلاگ دلیل اصلیشم نمیدونم!   

پستای بچه ها رو خوندم دلم واشد یاد گذشته افتادم.

عکسای اشخورای جدیدم دیدم قشنگ بود غصه نخور شما هم یه روز پایه بالا میشید!!! 

چه زود روزگار میگذره پارسال این موقع استرس خدمت داشیم امسال یکساله داریم میشیم فقط مرخصی بهمون نیومده تاحالا!! 

یه بار اومدم تصادف کردم یه بار پام شکست ایندفم شب رسیدم صبح بابابزرگم فوت شد همش تو مراسم بودیم کمکم دارم متقاعد میشم تا اخر خدمت نیام مرخصی!!!

انقراضیه یا نگرشی بر سیر انحلال ما

سلام

نهضت انقراض برو بچه الکترونیک با اعزام دلاور مردانی همچون حسن مجیدی، سید حمید هاشمی و ...  در تاریخ 1390.10.1شروع شد. ولی در اصل فداییان این راه با دوستانی شروع شد که تیر 1390 به خدمت اعزام شدند یادش بخیر ساداتیان. 

 هنوز 2 ماهی از این مصیبت عزما نگذشته بود که خبر اعزام حدود 10 نفر از رفقا تو برج  اسفند  کمر  ورودیمون رو شکست ( البته نه به این فجاعت!)  این در حالی بود که هنوز حدود 20 نفرمون هنوز دانشجو بودیم. یادشون بخیر امیر گودرزی، علی خراسانی،، زمردیان ،.... 

کم کم عید شد و همه جا شلوغ شد به جز وبلاگمون که  تجربه ی  10پست تو ی 2 ماه رو گذروند.

رفقای خدمتی از با حال بودن خدمت میگفتن، شبیه بچگیمون بود که از شهربازی رفتنمون با عمو و دایی و ... واسه  بچه محلا تعریف می کردیم

و اما سال نو مبارک.

یه عده از رفقا که درس رو تموم کرده بودن در گیر و دار ماراتن فارغ التحصیلی دست و پا زنان بودن که خبر اومد وا مصیبتاااااااااا کجایید که سعید افشاری ، ایمان مجید ، احسان میرزایی و جمعی دیگر به خدمت سربازی شتافتند .

یه قانون فیزیکی هست که میگه "خدمت از بین نمیره فقط مدتش و زمان اعزامش تغییر میکنه" 

این قانون شامل حال رفقای جا مانده از قافله ی خدمت شد و علی زال، حسین صرام، علیرضا قنواتی ، اصغر پدریان و  2 قل خجسته مهرها ... رو به جمع خادمین به این مرز و بوم ملحق کرد.

هی هی هی امان از این خدمت که هر چی سعی میکنی ازش فرار کنی فقط عرصه رو بهت تنگتر میکنه، مهدی قاسمی علیرغم مهلت 2 ماهه بالاخره امروز راهی سیرجان شد. 

البته این نهضت با رفقایی که تیر امسال درس رو تموم کردن و هنوز اعزام نشدن ادامه داره...  

3 روز پیش می خواستیم یه برنامه بریزیم دیدم از اون جمع صد و اندی نفر  شاید به تعداد انگشت های یه دست مونده باشند که اصفهانن و خدمت نیستن و درس نمی خونند


دلتنگی

میگه کارای سفرش داره درست میشه!

آخرای این ماه رفتنیه، یعنی کمتر از بیست و چند روزه دیگه.

درسته همین الانیم که اینجاس، سال به 12 ماه همدیگه رو نمیبینیم، حتی زنگ هم به هم نمیزنیم، ولی با این حال دلم واسش تنگه.

درسته خیلی پر حرفه و یه وقتایی مثله رادیو شکسته یه بند حرف میزنه، ولی گاهی وقتا حرفهای درست و حسابی هم میزنه.

درسته پیر و جوون و آشنا و غریبه حالیش نیست و نرسیده پسر خاله میشه، درسته به هر کسی تیکه میندازه، ولی تو دلش عینه کلش چیزی نیست و گاهی وقتا ماهها میگرده دنبال طرف تا از دلش در بیاره.

درسته مردک بیشعور تو طوله عمرش یک بار سر وقت به قرارش نرسیده، ولی وقتی میاد تا وقت رفتنش باهاته.

...........

دلم تنگه.

دلم تنگه!

ولی دلم نمیاد آرزو کنم بمونه، شاید با رفتنش زندگیه بهتری داشته باشه.

آره، ممدسن هم داره میره.

دلم تنگه.

ماه مبارک

امروز اولین روز رسمی ماه مبارک بود.

ماهه ضیافت الهی، همون ماهی که مسلمین چند کیلویی به وزنشون اضافه میکنن.

ماهه بخشش، همون ماهی که مجالس ختم قرآن برپاست و هرچی بیشتر بخونی گناهات سبکتر میشه.

ماهه نزول رحمت، همون ماهی که روحانیون از صبح تا شب وقت سر خاروندن ندارن، ماهی که حساب ریالی گردن کلفت ها و روزی فقرا از جای بیگون میرسه.


ماهه رمضان، همون ماهی که سال به سال بیشتر باهامون غریبه میشه.

جالبه مگه نه؟

سلام به همگی سلامی به گرمیه روزای خیلی گرم تابستون اونم از نوع وسط کویر!

خوبین بچه ها؟

سربازای سایت همگی خوبن؟ خوش میگذره؟ سعی کنید از این دوران خوب که کلی میشه توش استراحت کرد و غذای مفتکی خورد و  جای مفتی موند استفاده کنین و همچنین تلاش کنین تو یگان با سربازای آشپزخونه کلی تریپ رفاقت بیاین و غذا بیشتر بخورین اللخصوص صبحانه دیگه انگاری دوباره دارم زیادی نصیحت میکنم!

اصلا از موضوع اصلی کلی پرت شدم...

داشتم به مجیط وبلاگ نگاه میکردم دیدم که یک ساله شده اونم چه جورش تعداد پستهای تیر پارسال رو با تیر امسال مقایسه کنین خودتون همه چی دستتون میاد

خب در هر صورت گفتم که در جریان باشین.

هرجا هستین و سر هرکاری که هستین موفق و پیروز و سر بلند باشین.

سخنانی از سر ذوق

سلام رفقا

نمی دونم چند وقته به وبلاگ سر نزدم اما مطمئناً بیشتر از دو ماهه وقتی یه چیزی رو از آدم می گیرن تازه می فهمه چقدر بهشون وابستست دلم برای همتون تنگ شده بود دلم برای خودتونو وبلاگتون یه ذره شده بود

خدا حافظ 01 خداحافظ تهران خداحافظ شهرِ چراغ خداحافظ تمامِ زرق و برقایی که هیچ وقت بهتون عادت نکردم خداحافظ جونای خوش پوشه با کلاسه بی ریخت

این آخرای آموزشی نگهبان بودم ساعت 4 صبح بود دفتر شعرم رو دستم گرفته بودم یه شعراز مهدی اخوان ثالث به ذهنم رسید و نوشتمش خیلی بهم حال داد عینِ چیزی که توی دفترم رو نوشتم می نویسم


لحظه ی دیدار نزدیک است
 باز من دیوانه ام ٬مستم
 باز می لرزد دلم ٬دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را ٬تیغ!
 آی نپریشی صفای زلفکم  را ٬دست!
و آبرویم را نریزی ٬دل !
 -ای نخورده مست -
لحظه ی دیدار نزدیک است

                              «ماث»

                              نگهبان اسلحه خانه پاس3

                              ساعت4:04 دقیقه ی بامداد

                              1390/3/30 شاید آخرین روز

                              خداحافظ 01

میگن رفاقتا بوی .... گرفته٬ راست میگن؟

سلام تعطیلات رحلت را چگونه گذراندید؟  

 

ما برنامه داشتیم یه سفر باحال بریم آب ملخ ولی .....  بزارید از اولش بگم. 

 

از چند ماه پیش رفقا میگفتند یه سفر بچین تا اگه شد بچه ها دور هم جمع شن٬ما هم گفتیم چشم! 

  

 یکی دو هفته پیش گفتم حالا که دوستان واسه سفر چند باری گفتند بزازیه آماری بگیرم از برو بچ٬

 ۲۵ اردیبهشت یه نیمچه خبری تو وبلاگ زدم با خبر ندادن دوستان فرض رو بر ندیدن دعوت گذاشتم و یه سرس اس ام اس و زنگ زدم که این شرح اوناست:  

یکی از دوستان هنوز گفته نگفته زد تو فکم و گفت ما رسم خانوادگی داریم که تو این موقع از سال بریم سفر دور نمیدونم کجا  

اون یکی استقبال شدیدی کردو گفت تا چند روز دیگه بهت خبر میدم ( البته تا حالا ۲ هفته ای میگذره) 

یکی دیگه گفت من مسافرم 

یکی دیگه گفت من مسافر دارم 

اون یکی گفت من دارم میرم سفر .... 

یادم نمیاد یکی دیگه چی بهم گفت 

یکی گفت من حالشو ندارم !؟ 

 یکی دیگه اصلا خبر نداد! 

یکی دیگه رو که آمارشو گرفتم فهمیدم رفته خدمت٬ اونم بی سرو صدا !

دو سه نفری هم خبر اومدن یا نیومدنشون رو مشروط کردن به خبر سایر دوستان ! 

اینا رو دیگه شما نمیشناسید  

رضا گفت نمیدونم میام یا نمیام٬ من یهو یاد جمله بودن یا نبودن افتادم !

احمد رفت شمال. 

مهدی رفت اهواز 

فتاح..........( هنوز اینقدر مشاعرمو از دست ندادم که رو برنامه ریزیش حساب کنم) 

 

از چند نفری که بخاطر نیومدن جمع بالا نشد بهشون بگم هم بگذریم 

 

خدا وکیلی فقط   یه نفر    بدون شرط و شروط ٬ بدون زد حال٬ بدون اما و اگر٬بدون ناز و غمزه گفت میام! فقط یه نفر  

 

نتیجه ی اخلاقی: 

 

روتون میشه دنبال نتیجه اخلاقی باشید. نظرتون چیه بریم ..... با این .....

یکی یه سیگار بده من!

خیر سرشون برنامه ساختن که جوونای مردم نرن سراغ اعتیاد و مواد مخدر... بعد یارو رو برداشتن آوردن تو برنامه زنده، میگه دفعه ی اول که "کراک" کشیدم انگار که بال در آورده باشم، مثه این بود که تو بهشتم، دیگه از خدا هیچی نمیخواستم... مجریه هم برا باحال بازی برگشته با استیل فرزاد حسنی به یارو میگه "ایول، جون من راست میگی"؟(مردتیکه بز!)

خلاصه بعد از دیدن این برنامه دلم عجیب هوس دخانیات کرده...!!

.

.

.

حکایت این پست های ما شده شبیه هل دادن مینی بوس اونم تو سر بالایی.. بماند که یه تعداد معدودی هم دارن کمک میکنن....اما قبول کنین نامردیه!!  40 نفر بشینین تو ماشین و فقط  سه..چار نفر هلش بدن!! (ساعت 3:05 دقیقه بامداد...تمام)

خوشحالم که این رنگی نمی مونم...

بگو ببینم کوچولو وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی؟؟؟ 

همیشه از این سوال بدم میامد. یکی از اعصاب خورد کنی های دوران کودکیم همین بود. نه این که ندونم چی دوست دارم... نه... خوب میدونستم دوست دارم چه کاره بشم. این که ازم این سوال پرسیده بشه برام قابل قبول نبود. نمیدونم به بقیه چه ارتباطی داشت که یه بچه ی 5 ساله دوست داره مثلا در سن 27 سالگی چه شغلی داشته باشه!!!

هروقت کسی ازم این سوال رو می پرسید دست هام رو می کردم توی جیب های عقب شلوارم و توی چشماش زل میزدم و با نگاهم بهش می گفتم: (به تو چه... که من می خوام بزرگ شم چه کاره بشم. دوست دارم مرده شور بشم و تو بشی مشتری هر روزم... خوبه؟؟؟ همین رو میخواستی؟؟؟ اصلا شاید دلم نخواد بزرگ شم... حالا چه کاره شدنش پیش کشت باشه... الان فکر می کنی خیلی گنده ای؟ اگه بزرگ ، تویی من همون کوچولو بمونم بهتره... آخه فلان فلان شده تو کی هستی که ...) وقتی هم که جوابش رو نمی دادی معمولا خودش سه تا شغل (دکتر – خلبان – پلیس) پیشنهاد  می کرد و خودش هم یکیش رو انتخاب می کرد و با لحنی که مثلا من خیلی می دونم و تو هیچی نمی دونی ، من خیلی گنده شدم و تو هنوز بچه ای در حالی که دستشم گذاشته بود روی سرت داشت تمام موهای شونه زده ات رو بهم میریخت بهت می گفت عیب نداره تو هم بالاخره بزرگ می شی.(!!!) این جا بود که دوست داشتم با زانو بکوبم توی اونجاش که توی خیال خودش فکر میکنه بزرگ شدنش به اون بستگی داره...  

ادامه مطلب ...

گوسفند بیچاره

آخر شبیه خسته  و کوفته دارم میرم خونه میبینم کف خیابون جوی خون راه افتاده....قدمامو  تندتر کردم متوجه صدای گیلی لی لی  لی ... شدم.....بعله انگار عروسیه همسایمونه...خودش نه..دخترش...خلاصه 2 تا غنچه نوشکفته قراربود بدبخت شن!! این خونیم که شبیه راه انداختن مال یه گوسفند نگون بخته.. گوسفندی که اول جوونی سر از تنش جدا شد که چی آقا و خانوم برن سر خونه و زندگیشون..حالا بدون سر بریدن نمیشد..؟!

ملت جشن میگیرن گوسفند میکشن، عزاداریه گوسفند میکشن، ماشین میخرن گوسفند میکشن، پسر اقدس خانوم رو ختنه میکنن گوسفند میکشن! بعد به گاوبازای اسپانیایی فحش میدن که چقدر کارشون قرون وسطاییه! مملکته داریم؟

بعد چار قدم اومدم جلوتر دم در خونمون ترقه زدند، پیرزنه  همسایه دم در وایساده بود هفت جد یارو رو نفرین کرد؛ دو دقیقه بعد نوه خودش ترقه زد در حد بمب هیدروژنی! پیرزنه گفت قربون قد و بالات مادر مواظب باش!!

هیچی دیگه شب همین که پامو گذاشتم تو خونه رفتم تو اتاقو  زار زار گریه کردم..برای چی؟! نمیدونم...شاید بخاطر فوت گوسفنده بود..شایدم  فوت حجازی یا شاید واسه پیزرنه !!! شایدم به حال خودم...

یعنی گاهی اوقات یه سوژه هایی اطرافم میبینم که دهنم باز میشه تا بناگوش و یاد اون جمله معروف میوفتم که هدف از خلقت انسان چی بود! 

اِه...دیدی... دوباره سلام یادم رفت.. سلام!



"از مدیریت محترم وبلاگ خواهشمندیم که یک موضوع جدید با نام هزیون ایجاد کند که دیگر مجبور نباشیم چرندیاتمان را با عنوان دلنوشته منتشر کنیم"