بخاطر داود

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی ست
غیر از وفــــــــــا تـــمام صفات بشــر سگی ست!
 
لبخند و نان به سفره ی امشب نمی رسد
پایان مــاه آمد و خــلق پـدر سگــــی ست
 
از بوی دود و آهن و گِل مست می شود
در سرزمین من عرق کارگر سگی ست
 
جنــگ و جــنون و زلــــــزله؛ مــرگ و گرســنگی
اخبار یک ، سه ، چار، دو ،تهران، خبر سگی ست
 
آهنگ سگ، ترانه ی سگ، گــوشهای سگ
این روزها سلیقه ی اهل هنـــر سگی ست
 
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی ست
 
آدم بیا و از سر خــط آفــــــــــــریده شو!
دیگر لباس تو به تن هر پدر سگی ست...
«مریم جعفری آذرمانی»

کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!

یادمه 9 یا 10 ساله بودم که بابام ثبت نامم کرد باشگاه کاراته اوایل باشگاه هلال احمر می رفتم بعد از چند سال باشگاهمون رو تعطیل کردن و مجبور شدم برم باشگاه شهید خداکرم کاظمی که البته از خونه دورتر بود،خیابون معلم،خیابون شیرخورشید،فلکه فرمانداری و بالاخره باشگاه ،12سال هفته ای 3 روزمن این مسیر رو می رفتم تا از خونه به باشگاه و از باشگاه به خونه برسم(البته توی خدمت و دانشگاه وقتایی که میومدم خونه این مسیر رو طی می کردم) .  

توی این سال ها خیلی چیزها تغییر کرد،خیابونا آسفالت شد،ماشینا بیشتر شد،ساختمونا به آسمون نزدیکتر شدن و منم بزرگتر می شدم ،اما بعضی چیزها هم هیچ وقت تغییر نکردن،توی خیابون شیر خورشید یه مغازه کوچیک شاید 2در3بود وهست که مدرنیسم هیچ اثری روش نداشت،یه درِ زنگ زده ی کوهنه ی قدیمی،4تا قفسه ی داغون یه ویترین چوبی که همیشه در پناه خدا بود ،اجناس داخل مغازه هم دست بالا 50 هزار تومن می ارزیدن ،صاحاب مغازه یه پیرمرد بود که از همون 12 سال پیش پیرمرد بود ،همیشه کت مشکیه تنش یه کمی خاکی می زد یه کلاه شاپو سرش بود و یه عینک ته استکانی به چشمش وهمیشه سرش پایین و در حال خوندن یه کتاب بود،جالب اینه که مغازش همیشه باز بود و من بلااستثنا هر وقت از جلوی مغازه رد می شدم داخل مغازش رو نگاه می کردم و توی این سال ها هیچ وقت ندیدم مشتری داشته باشه. 

الان یک هفته ست که مغازه ی پیرمرد قرآن خون بسته ست.

شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند



یعنی بنازم به این اقتدار






جز روزگار من/همه چیز را سفید کرده برف

برای این روزهای می نویسم،برای «این روزهایی که جرأت دیوانگی کم است»،همین روزهایی که ناامیدیمان بر امیدواریمان می چربد و «انتظار فرجی نیست مرا» . همین روزهایی که اگر کورسوی امیدی از چراغی فرتوت برآید پیش از آنکه دلی از شعله اش گرم شود سرمایش می بلعد که «زمستان است».

روزگاریست، روزگار سیاهیست که دیگر شعر هیچ شاعری به سپیدی نمی رود.

روزگاریست، روزگاریست که فشن ها بی واهمه از «گشت ارشاد» مقابل دوربین صدا و سیما سخن از آزادی و قانون و انتخاب و ایرانی و ... می کنند ، می ترسم «من از همواری این خلق ناهموار می ترسم» .

روزگاریست، روزگاریست که امیدواریمان بر ناامیدیمان نمی چربد، اما این روزها، این روزهایی که اینگونه در یأس می گذرد،ای «خداوندان قدرت» جوانی ماست. 




مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه‌ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه زمزمه‌ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


«سهراب »


                            «عیدتون مبارک رفقا»

هنوز با همه دردم امید درمان هست/که آخری بود آخر شبان یلدا را

آتش گرفته بود / دلم

دوربین وصل به سقف (لوکیشن : روستای درود زن ، از توابع مرو دشت )

 با من ببین : ادامه مطلب ...

سخنانی از سر ذوق

سلام رفقا

نمی دونم چند وقته به وبلاگ سر نزدم اما مطمئناً بیشتر از دو ماهه وقتی یه چیزی رو از آدم می گیرن تازه می فهمه چقدر بهشون وابستست دلم برای همتون تنگ شده بود دلم برای خودتونو وبلاگتون یه ذره شده بود

خدا حافظ 01 خداحافظ تهران خداحافظ شهرِ چراغ خداحافظ تمامِ زرق و برقایی که هیچ وقت بهتون عادت نکردم خداحافظ جونای خوش پوشه با کلاسه بی ریخت

این آخرای آموزشی نگهبان بودم ساعت 4 صبح بود دفتر شعرم رو دستم گرفته بودم یه شعراز مهدی اخوان ثالث به ذهنم رسید و نوشتمش خیلی بهم حال داد عینِ چیزی که توی دفترم رو نوشتم می نویسم


لحظه ی دیدار نزدیک است
 باز من دیوانه ام ٬مستم
 باز می لرزد دلم ٬دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را ٬تیغ!
 آی نپریشی صفای زلفکم  را ٬دست!
و آبرویم را نریزی ٬دل !
 -ای نخورده مست -
لحظه ی دیدار نزدیک است

                              «ماث»

                              نگهبان اسلحه خانه پاس3

                              ساعت4:04 دقیقه ی بامداد

                              1390/3/30 شاید آخرین روز

                              خداحافظ 01

بدون عنوان

میایی بچه بشیم به آسمون نیگا کنیم؟
میایی قلبا رو مثل بادبادک هوا کنیم؟
میایی بچه بشیم پشت ستون سایه ها
یه جوری قایم بشیم همدیگه رو صدا کنیم؟
میایی بچه بشیم رختامونو در بیاریم
بپریم  با همدیگه تو حوض نورشنا کنیم؟
من می خوام یه جور بشه بغل کنیم همدیگه رو
میایی بچه بشیم دروغکی دعوا کنیم؟
سکه خورشیدمون گم شد و ما فقیر شدیم
میایی با همدیگه مشتای ابرو وا کنیم؟
همه پنجره ها شیشه دارن... شیشه مات
بیا با همدیگه سنگ از تو کوچه پیدا کنیم! 

"عمران صلاحی

 

امروز تولدمه

هنوز با همه دردم امید درمان هست/که آخری بود آخر شبان یلدا را

جنگ 22 روزه غزه  

باور کنید که او بیدار نیست  

 باور کنید او خواب است. باور کنید او تا روز قیامت به آرامش رسیده است. باور کنید که او روزی برخواهدخاست و فریاد برخواهد کشید: «بای ذنب قتلت» . این وعده خداوند ماست. 


 

ادامه مطلب ...

محتسب شیخ شدوفسق خوداز یاد ببرد/قصه ی ماست که برهرسر بازار بماند

سلام  

شعر می تراود مهتاب از نیما که به حق پدر شعر نو ایرانه 

یه تشکر ویژه هم از آقا مهدی عزیز که این همه واسه وبلاگ زحمت می کشه تم وبلاگ خیلی قشنگ شده اجرت با خدا

ادامه مطلب ...

تو بزرگی مث اون لحظه که بارون می باره

سلام 

یه شعر خیلی قشنگ از احمد شاملو ،یه شعر خیلی خیلی قشنگ از احمد شاملو که حداقل من یکی خیلی دوسش دارم  

موضوعش رو متفرقه گذاشتم چون موضوع دلخواهم رو تو موضوع بندی پیدا نکردم موضوعش عاشقانه ست ، عاشقانه ی عاشقانه ی عاشقانه 

 

 

ادامه مطلب ...

اینجا به احترام سکوت یک دقیقه بمیرید

بردگی(قسمت 2) 

 

سلام 

متنی که انشاالله می خونید از کتاب« آری این چنین بود برادر» نوشته ی استاد شهید «دکترعلی شریعتی» من همه ی سعیم رو کردم که طوری خلاصش کنم که لطمه ای به اصل موضوع نخوره البته یه خورده زیاد شده یه خورده که نه خیلی زیاد شده ولی لطفا" لطفا" اگر می خاید بخونید تا آخرش بخونید منم قول میدم وسطش یه خسته نباشید بهتون بگم.   

 

ادامه مطلب ...