نوروز 93

سال نو مبارک


ولی به قول یه عزیزی تو کهنه رفیق من بمان.....

رمزش 4 رقم سمت چپ شماره دانشجو یی هامون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب یلدا

سلام به تمامی دوستان اعم از دکتر، فوق لیسانس و لیسانس


امشب واسه یه سری از دوستان با پارسال خیلی فرق داشت

 پارسال همچین شبی واسشون فقط یه مهمونیه خونوادگی بود که همه خونشون جمع میشدن و اونا باید حتما زود می رفتن خونه! 

ولی همون جماعت بیخیال پارسالی، امسال دنبال خرید انار و هندونه و آناناس و نارگیل و آجیل و .. بودن و یه جایی که اینارو مثلا تزیین کنه اونم یه جوری که فقط یا سیخ بسوزه یا کباب و نه جفتش!! تو فکر این بودن که دستبند بخرن یاسکه، تبلت بخر یا لپ تاپ، قیمت پالتو پوست و کیف و .. چنده!!

تازه وسط این همه تلاطم یادشون می افته که امروز آخر برج و هنوز حقوق ندادن!!

ما که نبودیم اون قدیما ولی میگن از هنری که ملت در تبدیل هندونه و آناناس به شیر و جغد و طوطی و اورانگوتان و ... به خرج میدن خبری نبوده، راستی چرا ما (البته دور از جون شما !!) حتما باید همه چی رو یه جوری به گند بکشیم ؟

بگذریم از این بحث های بی محتوا!!


شب یلدا بر همه دوستان مجرد و نیمچه متاهل ( همون عقد کرده های سابق! )مبارک.




کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!

یادمه 9 یا 10 ساله بودم که بابام ثبت نامم کرد باشگاه کاراته اوایل باشگاه هلال احمر می رفتم بعد از چند سال باشگاهمون رو تعطیل کردن و مجبور شدم برم باشگاه شهید خداکرم کاظمی که البته از خونه دورتر بود،خیابون معلم،خیابون شیرخورشید،فلکه فرمانداری و بالاخره باشگاه ،12سال هفته ای 3 روزمن این مسیر رو می رفتم تا از خونه به باشگاه و از باشگاه به خونه برسم(البته توی خدمت و دانشگاه وقتایی که میومدم خونه این مسیر رو طی می کردم) .  

توی این سال ها خیلی چیزها تغییر کرد،خیابونا آسفالت شد،ماشینا بیشتر شد،ساختمونا به آسمون نزدیکتر شدن و منم بزرگتر می شدم ،اما بعضی چیزها هم هیچ وقت تغییر نکردن،توی خیابون شیر خورشید یه مغازه کوچیک شاید 2در3بود وهست که مدرنیسم هیچ اثری روش نداشت،یه درِ زنگ زده ی کوهنه ی قدیمی،4تا قفسه ی داغون یه ویترین چوبی که همیشه در پناه خدا بود ،اجناس داخل مغازه هم دست بالا 50 هزار تومن می ارزیدن ،صاحاب مغازه یه پیرمرد بود که از همون 12 سال پیش پیرمرد بود ،همیشه کت مشکیه تنش یه کمی خاکی می زد یه کلاه شاپو سرش بود و یه عینک ته استکانی به چشمش وهمیشه سرش پایین و در حال خوندن یه کتاب بود،جالب اینه که مغازش همیشه باز بود و من بلااستثنا هر وقت از جلوی مغازه رد می شدم داخل مغازش رو نگاه می کردم و توی این سال ها هیچ وقت ندیدم مشتری داشته باشه. 

الان یک هفته ست که مغازه ی پیرمرد قرآن خون بسته ست.

ما با خودمون چند چندیم

به این میگن رفاقت...


جز روزگار من/همه چیز را سفید کرده برف

برای این روزهای می نویسم،برای «این روزهایی که جرأت دیوانگی کم است»،همین روزهایی که ناامیدیمان بر امیدواریمان می چربد و «انتظار فرجی نیست مرا» . همین روزهایی که اگر کورسوی امیدی از چراغی فرتوت برآید پیش از آنکه دلی از شعله اش گرم شود سرمایش می بلعد که «زمستان است».

روزگاریست، روزگار سیاهیست که دیگر شعر هیچ شاعری به سپیدی نمی رود.

روزگاریست، روزگاریست که فشن ها بی واهمه از «گشت ارشاد» مقابل دوربین صدا و سیما سخن از آزادی و قانون و انتخاب و ایرانی و ... می کنند ، می ترسم «من از همواری این خلق ناهموار می ترسم» .

روزگاریست، روزگاریست که امیدواریمان بر ناامیدیمان نمی چربد، اما این روزها، این روزهایی که اینگونه در یأس می گذرد،ای «خداوندان قدرت» جوانی ماست. 

بس که زندگی نکردیم             

                       وحشت از مردن نداریم

دل نوشــــــــــــــــــــتـه

دیگه وقتشه یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه...!!

سکوت

قبلا، شاید همین قبلنی که چند سال پیش بود، سکوتهای سنگین را که میشکستی دلت سبک میشد، گاهی گریه میکردی گاهی حرف های احمقانه میزدی و گاهی سنجیده آنچه در دل نهفته بودی و راه گلویت را گرفته بود بیان میکردی شاید به ندرت هم اتفاق می افتاد که سکوتت را  همراه با تمام بغض هایت قورت بدهی و اینبار شادمانه سکوتت را بشکنی.

خلاصه این که شکسن سکوت، سبکت میکرد

اما حالا همین حالایی که چندسالی است آغاز شده سکوت ها سنگینند اما شکستنشان سنگین ترت میکند، باری میشود بر دوشت، غمی بر دلت یا حتی نامه ای روی پرونده ات.

سکوت های امروز شکستنی نیست

سکوت های امروز را حتی نمیشود بلعید

حتی نمیشود بارید


مابقیش را سکوت میکنم

......

مال می نی های من(1)

همه چیز را وارونه میکنند جز اسمش

اسلام را ، دین را، اخلاق را، سیاسیت را و حتی حماقت را

جدیدا به این نتیجه رسیده ام، آرمانی بودن را باید تقلید از کسانی دانست که آرمان را به پسوند و پیشوندی می چسبانند.

 ما که از هرزه پویی در مسیر آرمان های .... خسته ایم، شما را نمیدانم


به همین مناسبت و در راستای ارج نهادن به پیر خرابات نشین مکتب مینیمالیسم و هزیون سرای بزرگ جناب مستطاب رامین کبیر علیه الرحمه، این بار نامی دگر برگزیده ایم تا رهپوی مسیر پر تلاطم او باشیم.


مال مینی یکم:

به کجا پناه برم

و به چه کسی شکایت کنم

ازدست پشه هایی که موقع درس خواندن، زیر میز و موقع خوابیدن، اطراف گوش را انتخاب می کنند.


حتی اگر خون می مکید، شرافت داشته باشید.

ترانه زیبای بیا مرا یاری بدن

جالبه ها

آهنگ های قبل از انقلاب رو دوباره خوانی میکنن، تازه شعر رو  تحرف هم میکنن

آهنگ گیلکی بیا مرا یاری بدن از فرامرز دعایی

لینک آهنگ

اینم متن و معنیش



لینک آهنگ تیتراژ سریال رویای گنجشکها

اینم معنیش

بیا منو یاری بده دلمو دلداری بده
زندگی تو کوتاهه و دنیا فقط کمی همدم منه
میدونی که چقدر دلم تنگه وقتی که تو پیشم نیستی
آرزوی تو و دلخوشی من اینه که تو بیای پیش من

این حرفو باز میگم که برس به من که دارم میسوزم
چرا تو نمیای، چرا تو نمیای

بیای تو من دوباره جون میگیرم
و دستاتو حنا میگیرم
اگر بیای تو، اگر بیای تو

بیا منو یاری بده دلمو دلداری بده
زندگی تو کوتاهه و دنیا فقط کمی همدم منه

این حرفو باز میگم که برس به من که دارم میسوزم
چرا تو نمیای، چرا تو نمیای

بیای تو من دوباره جون میگیرم
و دستاتو حنا میگیرم
اگر بیای تو، اگر بیای تو


لازم میدونم همینجا از مدیریت بووووق سایت کمال تشکر رو بکنم که منو مجبور کرد عکس رو 90 درجه بچرخونم

پروردگارا
آرامشی عطا بفرما تا بپذیرم آنچه را نمیتوانم تغییر دهم
و شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم
و دانشی که تفاوت این دو را بدانم


و دانشی که تفاوت این دو را بدانم

مکالمه جالب عاشقانه یک پسر و دختر


روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …

بی حاشیه ، بدون متن

گفتم بناممت

که زبانم گرفته شد


گفتم بخوانمت

که شدم کور هر دو چشم 


گفتم ببویمت

همه بینی زکام شد.

 

گفتم کنار صفحه ی دفتر به حاشیه

با خط ریز 

از تو نویسم

 قلم شکست


گفتم برای تو ، به دعا دستی آورم

دستم به آسمان شد و از ته بریده شد


ترسیدم از بیان تو در پیشگاه خلق

در سینه خواندمت

تو مرا سینه سوختی


حالا میان صفجه ی وبلاگ دوستان

ترسم که وب نویس شوی

فیلترت کنند 


 م.ح.ق