اسفند، ماه مصدق

تقدیم به مصدق



نه از جبهه ی ملی هستم و نه وطن پرستی دوآتشه

تنها مردی هستم از مردمان این سرزمین که تلاش و همت پیرمردی را شایسته ی ستوندن میدانم

پیرمردی که بیگانه را از خانه ی مردمانش راند و مردمش نیز به پاس قدردانی اورا خانه نشین کردند

و در خانه مرد.

اسفند که میشود دلم مصدق میخواهد، خوشحالم که پیرمرد نه افسانه ی آرش است و نه پوریای داستان پدربزرگها

آدم است، از جنس من و شما

هرسال که میشود، پیش از آنکه نامی برای سال انتخاب کنند، نامش سالی را پایان میدهد و سالی را آغاز میکند

اسفند، ماه مصدق است.

پیش از آنکه نامش را از همه جا پاک کنند نامش را گذاشتند پدر استقلال ایران




مست  آمدم  ای  پیر که  مستانه   بمیرم 

مستانه  در  این   گوشه   میخانه  بمیرم

  ادامه مطلب ...

خیلی بده آدم بی معرفت باشه

خیلی بده آدم بی معرفت باشه

چند وقت پیش مجید زنگ زد و گفت کجایی

دقت کنید، کسی که زنگ زد مجید نعمتی بود

مجیدی که نصف عمرمو باهاش بودم

دقیقا از وقتی انقدی بودیم



بگذریم

نه چرا بگذریم

 

ادامه مطلب ...

کلی خبر خوب همش یه جا

اینایی که دارم میگم همش خبرای خوبه

وای ببخشید

قبل از همه باید سلام کنم

سلام به دوستای عزیزی که کلی وقته ندیدمشون و دلم براشون یه ذره شده


سلامی چو بوی خوش آشنایی // بر آن مردم دیده ی روشنایی


خب بذاری قبل از اینکه خبرای خوش رو براتون بگم

یکم گلایه و آه و ناله و افغان و اینا هم داشته باشم


این چه وضعیه خداوکیلی

من نشسته بودم داشتم عکسای جهاد رو نشون ...م میدادم اسم هیچکدوم رو یادم نبود

  ادامه مطلب ...

من چم شده؟ تا حالا از خودتون پرسیدید؟

سلام

کسی نیست که بداند

کجای این آسمان هنوز پاک مانده باشد که بتوان چند صباحی به آن چشم دوخت؟

اصلا آسمان نه

کجای این زمین است که میشود رویش چهارقدم آسوده راه رفت؟

زمین هم نه

زمان چطور

زمانی برای آسودن هنوز مانده؟


دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست

دارو فروش خسته دلان را دکان کجاست؟



هر کی گفت من چمه بهش جایزه میدم 


گلایه

واقعا از کجا باید شروع کرد نمیدانم

اسمم را عوض کردم

اصلا میان این همه آدمی که اسمشان را پنهان میکنند تا مبادا پرونده ای برایشان بسازند من یکی چرا باید اسمم را درست و حسابی بنویسم

دلم میخواهد حتی به اسم خودم هم کنایه بزنم


آری دلم گرفته

با فریاد هم باز نمیشود

دلم جهاد میخواهد

نه جهاد در راه خدا

نه

دلم جهاد دانشگاهی میخواهد

نه

دلم آدمهای جهاد را میخواهد

خراب شده ای میان بیابانی بی آب و علف که وسعت چمن هایش به 20 متر هم نمیرسید

دلم تنگ شده برای عسگری و سیگارش

دلم لک زده برای فنایی و فرمول

اصلا برای هیچ کدام از اینها دلم تنگ نیست

دلم خانم گوهریان میخواهد با یک عینک دودی وسط تنها خیابان دانشگاه

دلم تیریبون آزاااااااااااااااااد میخواهد

دلم کتابخوانه ای میخواهد که شلوغترین جای دانشگاه باشد

دلم مسجدی میخواهد که هوایش حتی از زمستان هم سردتر است


دلم یک جا میخواهد برای نفس کشیدن

دارم خفه میشوم

سکوت

قبلا، شاید همین قبلنی که چند سال پیش بود، سکوتهای سنگین را که میشکستی دلت سبک میشد، گاهی گریه میکردی گاهی حرف های احمقانه میزدی و گاهی سنجیده آنچه در دل نهفته بودی و راه گلویت را گرفته بود بیان میکردی شاید به ندرت هم اتفاق می افتاد که سکوتت را  همراه با تمام بغض هایت قورت بدهی و اینبار شادمانه سکوتت را بشکنی.

خلاصه این که شکسن سکوت، سبکت میکرد

اما حالا همین حالایی که چندسالی است آغاز شده سکوت ها سنگینند اما شکستنشان سنگین ترت میکند، باری میشود بر دوشت، غمی بر دلت یا حتی نامه ای روی پرونده ات.

سکوت های امروز شکستنی نیست

سکوت های امروز را حتی نمیشود بلعید

حتی نمیشود بارید


مابقیش را سکوت میکنم

......

آخر پاییز...

بچه که بودیم جوجه را آخر پاییز می شمردند هنوز هم می شمارند

مخصوصا اواخر پاییز که میشود این ضرب المثل به دهان همه می افتد


اما هیچوقت هیچ کجا اشاره نشد که چطور؟ اصلا چه کسی؟ زیر نظر چه ارگانی؟ با کدام منطق؟


ظاهرا هیچ گاه کسی به فکر شمارش نبوده. همه فکر میکردند شمارش عملی ریاضی است که ماهیتش همواره ثابت است، بر خلاق این روزها که شمارش امری سیاسی است و ماهیتش را فصل الخطاب ها معین میکند.


تقصیر من نیست که مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد، موقع شمارش است، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد، با خودم میگویم، سری که درد نمیکند را که نمی بندند، اما میترسم از آن که دوباره آشی برایمان بپزند که یک وجب روغنش برکت از سفره هایمان ببرد و مجبور باشیم نان را به قیمت نفت سر سفره هایمان بیاوریم.


چشم ترس شده ام.

از شمارش میترسم.

آری سرم بوی قرمه سبزی میدهد و میخواهم فریاد بزنم:


آهای جوجه داران؛ این شب آخر را بیدار بمانید، مبادا جوجه هایتان را از دست بدهید.


آهای عزیزان، بی خود وبی جهت جوجه های تازه از تخم در آمده ی خود را برای شمارش نیاورید، این تلاش شما گرجه ستودنی اما آب در هاون کوبیدن است. در این ده، تنها جوجه هایی را می شمارند که شبیه جوجه های کدخدا باشد.اینجا پیش از آن که جوجه ها سر از تخم درآورند برایمان شماره کرده اند،


 آهای مرغ های محترم، زحمت بیخود نکشید، حتما می خواهید فردا راه بیفتید و داد و بیداد کنید و جوجه های خود را بخواهید و شعار بدهید جوجه ی مرا پس بدهید،نه عزیزان اینجا از این خبرها نیست، اینجا جوجه داشتن، حق هر کسی است و حتی به گفته ی برخی مقامات مرغداری، جوجه داری از بهترین بهترات است اما ناگفته پیداست که شمارش جوجه ها نیز حق کدخداست، هرطور بخواهد می شمارد.


میترسم آخر کار جوجه ها زیر نظر سگ های زردی شمارش شوند که طبق معمول برادر شغالند و هرکس جوجه ای داشته باشد که نشان دهد شمارش به خوبی انجان نشده، جوجه و صاحب جوجه را با احترام تمام در قفس انداخته پس از هفته ای مشخص شود یکی گرگ و دیگری کرگدن بوده اند.



یادم رفت بپرسم جوجه های رنگی و مخملی هم شمارش میشوند؟

مال می نی های من(1)

همه چیز را وارونه میکنند جز اسمش

اسلام را ، دین را، اخلاق را، سیاسیت را و حتی حماقت را

جدیدا به این نتیجه رسیده ام، آرمانی بودن را باید تقلید از کسانی دانست که آرمان را به پسوند و پیشوندی می چسبانند.

 ما که از هرزه پویی در مسیر آرمان های .... خسته ایم، شما را نمیدانم


به همین مناسبت و در راستای ارج نهادن به پیر خرابات نشین مکتب مینیمالیسم و هزیون سرای بزرگ جناب مستطاب رامین کبیر علیه الرحمه، این بار نامی دگر برگزیده ایم تا رهپوی مسیر پر تلاطم او باشیم.


مال مینی یکم:

به کجا پناه برم

و به چه کسی شکایت کنم

ازدست پشه هایی که موقع درس خواندن، زیر میز و موقع خوابیدن، اطراف گوش را انتخاب می کنند.


حتی اگر خون می مکید، شرافت داشته باشید.

بی حاشیه ، بدون متن

گفتم بناممت

که زبانم گرفته شد


گفتم بخوانمت

که شدم کور هر دو چشم 


گفتم ببویمت

همه بینی زکام شد.

 

گفتم کنار صفحه ی دفتر به حاشیه

با خط ریز 

از تو نویسم

 قلم شکست


گفتم برای تو ، به دعا دستی آورم

دستم به آسمان شد و از ته بریده شد


ترسیدم از بیان تو در پیشگاه خلق

در سینه خواندمت

تو مرا سینه سوختی


حالا میان صفجه ی وبلاگ دوستان

ترسم که وب نویس شوی

فیلترت کنند 


 م.ح.ق

جای خالی

مدت هاست که قلمم شکسته و دست هایم بسته است.

نه دلی مانده و نه دماغی.

خسته شدم از خواندن متن های تکراری و  ایمیل هایی که بی بهانه و یا شاید به هر بهانه برای هم فوروارد میکنیم.


 دقیقا زمانی که هر کسی دنبال فرصتی برای بیان خویش است. یکی در گوگل، پلاس شده و دیگری  صفحات فیسبوک را ورق میزند، من دنبال فرصتی برای پنهان کردم خویشم.


دل به اکسترمال های(مینیمال و ماکسیمال) این و آن خوش کرده ام و گوش را برای فریاد فروخفته ی سینه هایی تیز کرده ام که سالهاست حلقومشان در دست های آقایان فشرده است.


خسته شدم، از دروغ شنیدن و خندیدن. خسته از تمام مردمانی که انتقام خویش را از خویش میگیرند و بدبختی خود را با جرعه های درد فرو میدهند.


دلم گرفته از تمام مردمانی که حاضرند جان بکنند و زندگی کنند اما برای رسیدن به خورشید زندگی بخش، سایه ی مرگی که زندگیشان را فراگرفته کنار نمیزنند.


من مثل دیروز، زنده ام. نفس میکشم، می بینم، راه میروم

اما مرده ام، چرا که نه فریادی دارم، نه  اندیشه ای و نه حتی برای زنده بودم گامی بر میدارم

در قبرستانی که من میبینم

مرده بودن عادی است.



ببخشید که متنم شاد نبود.

خوبم


دارم درس میخونم. ترم 3

جاتون خالی اینجا یه مدیرگروه داریم فوق العاده تر از مدیرگروه های قبلی

کلا هرچی تو مملکت ما خوب نباشه مدیریت! خوبه.

مدیران لایقی داریم.

تمام قطعات ماشین به تفکیک

خداییش عکس قشنگیه



هزیون نویسی

راستش من قصد نداشتم و ندارم که پا در کفش عزیزانی بکنم که  عمری صرف این زمینه کردند و موهای خویش در این راه سپید نموده اند . تنها بر آن شدم تا قدری در این عرصه عرض اندام نموده و فرسایش قلم خویش بر این کاغذ بی آلایش بیازمایم.


همین اول از هزیون نویسای عزیز عذر خواهی میکنم 


داشتم تو خیابون راه میرفتم که گلهای باغچه ی آموزش و پروروش  نظرم را به خود جلب کرد، بی اختیار از پیاده رو داخل حیاط آموزش و پرورش شدم و با چشم های خودم شروع به بر اندازی باغچه ی کوچک و زیبای آن جا کردم و نا خدا گاه تحسینی هم نثار روح باغبان این باغچه کوچک کردم.

کم کم نگاهم به جای این که معطوف باغچه باشد. این طرف و آن طرف را می پایید تا موقعیت مناسبی پیدا کند و به من اجازه دهد تا یک شاخه از آن گل های رز صورتی که بویشان را فدای زیبایی ظاهر ی کرده اند بچینم.

خوب که همه جا را پاییدیم و مطمئن شدم که باغبان و نگهبان و مسئولی زیر نظرم ندارد دست بردم تا دسبرد کوچکی به این باغچه ی گل بزنم . داشتم از بین شاخه ها شاخه ی ظریفی را انتخاب میکردم که لازم نباشد برای چیدن گل، زیاد با  آن کشتی بگیرم که  ناگاه تابلوی میان گل ها  مرا در جا خشک کرد.

 رویش نوشته بود "گل ها صفای باغچه اند و بر شاخه زیباترند" روی یک تابلوی آن طرف تر نوشته بود "چیدن یک گل، گرفتن یک همزبان از یک پروانه است" خلاصه با این همه احساس که  باغبان محترم به خرج داده بود  از خودم خجالت کشیدم و برای این که ضایع نشده باشم هم یک دستی روی گل ها کشیدم و یک بوی عمیق هم کشیدم و به بهی گفتم و زدم بیرون.

تازه به خانه رسیده بودم که اس ام اس آمد "فلانی رخت از جهان برکشید". دلم گرفت ، میخواستم گریه کنم . گرچه نمیتوانم.

نگاهی به عکس"عزیزم" که روی دیوار به من لبخند میزد انداختم. بالای سرش نوشته بود.

هر گل به چمن بیشتر می دهد صفا // گلچین روزگار امانش نمی دهد 

در حالی که چشم ها و دلم پر از غم بود، زیر عکس عزیزم نوشتم 


قابل توجه گلچین روزگار

گل ها بر شاخه زیباترند 

پروانه ها را بی همزبان نکن 

قطره دریاست اگر با دریاست //دیده دریایی و دریا دل ماست

قشنگه حتما بخونید 


قطره ، دلش دریا می خواست.خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هر بار خدا می گفت:از قطره تا دریا راهی ست طولانی . راهی از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست.

قطره عبور کرد و گذشت.قطره پشت سر گذاشت.قطره ایستاد و منجمد شد . قطره روان شد و راه افتاد . قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست . روز دریا شدن.

خدا قطره را به دریا رساند.قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را . اما ...

روزی قطره به خدا گفت:از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست؟

خدا گفت:هست.

قطره گفت:پس من آن را می خواهم . بزرگترین را . بی نهایت را.

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :اینجا بی نهایت است.

آدم عاشق بود . دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت . آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید ،

خدا گفت:حالا تو بی نهایتی ، زیرا که عکس من در اشک عاشق است.

طرح کسری سربازی هسا برای نخبگان (جهادیان 87) و دانشجویان

سلام خدمت همگی دوستان به سربازی نرفته و در شرف اعزام (با فاصله بیش از 3 ماه )

هواپیما سازی ایران (هسا) در طرحی همگانی اقدام به واگذاری پروژه به افراد ذی صلاح و دانشجویان و فارغ التحصیلان مینماید. افراد می بایست مورد تایید سازمان  ملی نخبگان ، دانشگاه ها ، سازمان ملی جوانان و ... باشند. در این طرح بنا به پروژه طرح فرد می تواند تا 16 ماه کسری خدمت بگیرد.


ببینید بین خودمون باشه . یه سری پروژه دارند که خیلیاشم آبکیه بعضیاشم آبکی نیست و الکی هم نیست ولی میشه انجامش داد ولی چون پژوهشیه نمیخان روش سرمایه گذاری کنند و بودجه ی کلان خرج کنند به همین خاطر دارند برون سپاری میکنند. میشه راحت یکیشو گرفت، حتی اگه یه پروژه ساده هم بگیری خوبیش اینه بعد میتونی تو هسا امریه بگیری البته اگه خوب انجامش بدی.

حالا خود دانید 

اگه میدونید مایل به انجامش هستید و مردش هستید بگید تا با هم بریم یه پروژه برداریم 

شما بگید هستید، من میفتم جلو. البته به شرطی یه دو نفر پیدا بشن بگن هستند.


اگه هستید یا سوالی دارید تو قسمت نظرات منتظرتونم  


گوشه ای از حیاط خانه ی ما

ببخشید که من درست و حسابی عکاسی بلد نیستم 

حیاط خونه ی ما توی این فصل خیلی خیلی زیبا و شادابه. مخصوصا گل روز روانی که گوشه ی حیاط جا خوش کرده و نگین های قرمزش چشم آدم رو از دور شیفته ی خودش میکنه، خیلی خیلی جلوه زیبایی به حیاط خونه ی ما داده. 

چند تا عکس براتون از حیاط خونمون گذاشتم . اگه وقت کردید یه نگاهی بندازید. منم کم کم دارم مثل رامین شک میکنم «یعنی ما همون بچه های قدیمیم ، یعنی ما همون آدماییم»

ادامه مطلب ...