تو زندگی موقعیت هایی پیش میاد

که آدم به نبوغ تولید کننده easy life احسنت بگه

رویا

تو یه شبه تابستونی مثلا اوایل تیرماه، ساعت 1 و 2 بامداد

تو یه خیابون ساکت و آروم و طولانی که هیچکی غیره خودت نباشه

یه نسیم خنک از روبرو

سواره دوچرخه

هدفون تو گوشت و با صدای آروم یکی از آهنگهای بیژن مرتضوی و گوش کنی

موهای بلندتو رها کنی

چشماتو ببندی

هر از گاهی یه رکاب بزنی

و بری تا بی نهایت


تو یه شبه زمستونی که آسمون از نور مهتاب روشن باشه

بالای یه تپه پربرف که نسبت به شهر دید داشته باشه

با یه پالتو پوستی

یه آتیش کوچک روشن کنی و کتری رو روی آتیش بزاری

آهنگ اگه یه روزه فرامرز اصلانی رو بزاری

یه لیوان چایی دست بگیری

روی یه تخته سنگ بشینی و با یه ذهن رها به چراغهای شهر نگاه کنی


تو یه شب تاریک بشینی پشت ماشینت و بری تو بزرگراه

یه بزرگراه که هیچ دست اندازی نداشته باشه

جایی که هیچ چراغه روشنی نباشه

تو سکوت محض

چراغهای ماشینو خاموش کنی

سرعتت رو کم کنی

چشمات رو ببندی

و بری


یه روزه ابری پاییزی  وسط جنگل تو برگ ریزون

یه گرد باده نسبتا آروم

یه جفت گیوه به پا

تنهای تنها و دور از دنیا

راه بری و راه بری و راه بری



برو سواری بیاموز

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز

انصراف

فردی تصمیم گرفت خانه ی کوچکی بخرد، پولش را نداشت منصرف شد. تصمیم گرفت یک اتوموبیل بخرد، پولش را نداشت منصرف شد. تصمیم گرفت یک مسافرت برود، پولش را نداشت منصرف شد.... تصمیم گرفت به سر و وضعش برسد، پولش را نداشت منصرف شد. تصمیم گرفت خوب باشد، دیگر عادتش شده بود، دست در جیب خالیش کرد و منصرف شد.

مار

داشتم فکر میکردم شبیه چه حیوونی هستم

دیدم لامصب بدجوری دارم میرسم به این حیوونه خوش خط و خار

بدون غرض و مرض شخصی جوابم به هر حرفی شده یه نیش

نشستم خودمو روانکاوی کردم دیدم این خصیصه از اول باهام بوده ولی چند سالیه داره کم کم به زیادت میرسه

دیروز سواره اتوبوس شدم یهویی کار پیش اومد چند متر جلوتر باید پیاده میشدم، به یارو گفتم خواهشن درو بزن پیاده شم، لج کرد گفت شما که این کارو بکنی از بقیه چه انتظاری میشه داشت، زبانه رفت بگه، شما هیچ غمت نباشه که هیچکی هیچ انتظاری از شما یکی نداره

مشکل اینجاست که خودم فکر میکنم دارم تیکه میندازم، ولی اونیکه میخوره گوشه کنایه برداشت میکنه

قبلنا یه آدم مریضی مثل خودم بود که کل صحبتمون با هم کل کل بود ولی هر دومون لذت میبردیم، نمیدونم چرا واسه بقیه صادق نیست

خلاصش دیگه خودمم زده شدم از این اخلاق، فکر میکردم حقی از کسی به گردنم نیست، ولی الان میبینم

میدونم زیاده خواهیه، ولی اگه تو این شبها خواستین کسیو ببخشین، یادتون به من هم باشه

خیلی این دعا رو دوست دارم

پروردگارا
آرامشی عطا بفرما تا بپذیرم آنچه را نمیتوانم تغییر دهم
و شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم
و دانشی که تفاوت این دو را بدانم


حرف های تب دار

ازم پرسید زیبا ترین چیز روی زمین

گفتم تماشای اولین بار راه رفتن یه بچه

گفت آزاردهنده ترین کار

گفتم نفس کشیدن

ازم پرسید الان به حال کی قبطه میخوری

گفتم یه مجنون تو تیمارستان

ازم پرسید زندگی رو شبیه به چی میبینی

گفتم شبیه یه زندون

گفت چرا زندون

گفتم رهایی ازش دست خودت نیست

ازم پرسید اگه خدا بودی چیکار میکردی

گفتم دکمه ی انصراف واسه زندگی میذاشتم

ازم پرسید به چی فکر میکنی

گفتم به شادیش

ازم پرسید واسه رسیدن به هدفت چقدر تلاش میکنی

گفتم به اندازه ی اهدافم

ازم پرسید : بزرگرین آرزوت چیه؟

گفتم کوچکترین آرزوهاش

بهم گفت نه واسه خودت

گفتم فنای ابدی

گفت آخرین حرفت

گفتم

سکوت


چشمم افتاد به هزیون های رامین، خواستم رو کم کنم.

من قبلا اینجا نبودم!؟

سلام.

امروز که روز خاصی نیست

اتفاقه جدیدی هم که نیفتاده

منم که هیچ خبری از بچه ها ندارم

مطلب به درد بخوری هم که ندارم بزارم.

آما خوشم میاد یه پست اسپم بزارم، کسی حرفی داره

خیلی وقت بود سر نزده بودم، نه اینکه وقت نکنما، نه، اونقد از هم دور بودیم که کم کم فراموشی داره اثرش رو میذاره.

اونقدری شده که اگه فردا تو خیابون محمد نوروزی رو دیدم، نیشم تا بنا گوش وا بشه، ولی هر چی فک کنم اسمش یادم نیاد

دلم واسه همتون تنگه

دلم می خواد به اصفهان برگردم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خیلی دلم برا وطنم و دوستام تنگ شده

مرده شوره روزه ارتش رو ببرن

خدا لعنت کنه هر چی سرهنگ ارتشه

تا دیدار بعدی خدانگهدار

آب دادن به یابو اکیدا ممنوع

جدیدا زیاد می تابم... خیلی زیاد...دست خودمم نیستا..هی پیش میاد...از این ور شهر به اون ور شهر...شدم شبیه پیک موتوریا....کافیه یه روز در خونتونا باز کنین و دم در وایسید..بالاخره من از اونجا هم رد میشم.....خلاصه همین که شب میرسم خونه..تماسها و پیام ها شروع میشه که آره فلانی دیشب فلان جا دیدیمت...دیروز عصر یا چه میدونم پریروز صبح فلان جا دیدمت.....راستی اون یارو کی بود باهاتو....خیلی دلم تنگ شده و این ...ها!

آخه دوستای بی تربیت خودم...از این به بعد منا تو خیابون می بینین یه 2 دقیقه از آب دادن به یابوهاتون دست ور دارین و یه محل سگی هم به ما بزارین...

آخه این دل صاب مونده براتون تنگ شده...شما که حالیتون نیست.

؟

این پست بنا به دلایل شخصی حذف شد!


"جدیدا انگار این حرکت تو وب مد شده"

ادامه ی راه

سلام خدمت تمام وبلاگ نویسان گل و بلبل.

مخصوصا خدمت رامین جون که دوباره وبلاگ رو راه انداخت و یه شور و حالی بهش داد.

رامین داری کم کاری میکنیا!

اگه بخوای اینجوری کار کنی از حقوق خبری نیست، اینو گفتم که نگی نگفتی!!!!!!!!

فلاکت از نوع مهندسی!!!!! این یه پست دونفرست

سلام 

اول از همه به ساعت پست توجه کنید. الان من و رامینو اشکان خیر سرمون داریم رو یه پروژه کار میکنیم.تا حالا از این شب بیداری ها زیاد داشتیم ولی این یکی دیگه نوبره. 

راستی عیدتونم مبارک. به قول رامین که داره میتایپه چه عیدی؟؟ 

  

هرکی میاد آب ملخ یه زنگ بهم بزنه! جدی میگم اینم یه طرز دعوته دیگه!!! فقط خبرشو تا دوشنبه به من بدین. 

 

سلام 

این یه پیغام دونفرست. اولین پست دونفره تاریخ تمامی وبلاگها! .. به خدا  این داود دهن منا کله سحر سرویس کرده. ساعت 4:07 صبح دارم با یه کیبورد که حروف فارسیش به طور چرخشی عوض میشه تایپ میکنم. ما داریم این وقت شب از خواب نازنینمون میزنم فقط به خاطر شما. 

راستی ... راس ت... اِه اِه...صبر کن.. تروخدا.... دیگه نمیزاره بنویسم...تو پست خودم بهتون میگم. 

فعلا خدافظ.

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری


لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری


صندلیهای خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری


عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری


سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری


عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

شب هشتم (بغض بجا مانده از کودکی)

کلاس دوم دبستان بودم. سر صف اسم من رو خوندن.. یه جایزه بهم دادن یادم نیست واسه چی بود.

جایزه یه تراش بود از اونایی که توش آب داشت یه خونه بود با درخت ..برف هم داشت که تکونش میدادی برفاش بالا پایین میرفت. بعدش اومدن جایزه رو از من پس  گرفتن.. گفتن اشتباه شده.

انگار تو اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد. هنوزم که یادم میاد حالم بد میشه. بغض میکنم. هنوزم که از اون تراش ها میبینم دلم هری میریزه......

من دلم تراش برفیم رو میخواد که از من پس گرفتن...


تراشم رو پس بدید!!




خدا رو شکر.. این جمعه هم به خیر گذشت!


همیشه فکر میکردم بعداز ظهر جمعه ها به این خاطر دلگیره که صبح شنبه باید بری سر کار. اما انگار اگه شنبه هم تعطیل باشه جمعه ها دلگیره.

شب هفتم

دیروز میگفتم :

مشقهایم را خط بزن ............... مرا مزن

روی تخته خط بکش..................... گوشم را مکش

مهر را در دلم جاری بکن .............................جریمه مکن

هر چه تکلیف میخواهی بگیر ......................... امتحان سخت مگیر

اما اکنون ...................

مرا بزن ….......... گوشم را بکش .............. جریمه بکن ......... امتحان سخت بگیر

فقط مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان

معلم عزیزم روزت مبارک

کلاس اول: خانم شکرانی 

کلاس دوم: خانوم برومند

کلاس سوم: مامانم 

کلاس چهارم: خانم شمس الدین

کلاس پنجم: یادم نیست!