.....

سلام به همه دوستای گلم 

اقا ما رفتیم پلیس شدیم اخویمون ارتشی شد!!!!!  

یکم تیر هم با هم اعزامیم   تجربه نابیه دوتایی با هم میریم خدمت

غمت ای دوست ...

« گاهی دلم برای خودم تنگ می شود »

شاید به نظر خیلی ها این جمله هیچ معنایی نداشته باشد و برای من شاید خلاصه فلسفه زندگی باشد و شاید تمام جریان زندگی

شاید درست نباشد ولی به نظر من انگیزه تمام تلاش بشر در همه قرون و سالها همین  دلتنگی ساده ولی بزرگ و مهم است. و دلیل تمام تفاوتها ی بشر تفسیر متفاوت افراد از خود و تلاش برای شناخت و رسیدن به همین خود استهاله شده

«و نَفَختُ فیهِ مِن رُحی » و این همان خود آغازین است و شاید دلیل مغموم بودن همیشگی قلب مومن همین دلتنگی برای خود نخستین باشد.

پی نوشت :

1-      سوره ص ،آیه 75

2-      این متن را در نقد بخشی از « و چنین گفت زرتشت » فریدریش نیچه نوشته ام

تمام قطعات ماشین به تفکیک

خداییش عکس قشنگیه



میگن رفاقتا بوی .... گرفته٬ راست میگن؟

سلام تعطیلات رحلت را چگونه گذراندید؟  

 

ما برنامه داشتیم یه سفر باحال بریم آب ملخ ولی .....  بزارید از اولش بگم. 

 

از چند ماه پیش رفقا میگفتند یه سفر بچین تا اگه شد بچه ها دور هم جمع شن٬ما هم گفتیم چشم! 

  

 یکی دو هفته پیش گفتم حالا که دوستان واسه سفر چند باری گفتند بزازیه آماری بگیرم از برو بچ٬

 ۲۵ اردیبهشت یه نیمچه خبری تو وبلاگ زدم با خبر ندادن دوستان فرض رو بر ندیدن دعوت گذاشتم و یه سرس اس ام اس و زنگ زدم که این شرح اوناست:  

یکی از دوستان هنوز گفته نگفته زد تو فکم و گفت ما رسم خانوادگی داریم که تو این موقع از سال بریم سفر دور نمیدونم کجا  

اون یکی استقبال شدیدی کردو گفت تا چند روز دیگه بهت خبر میدم ( البته تا حالا ۲ هفته ای میگذره) 

یکی دیگه گفت من مسافرم 

یکی دیگه گفت من مسافر دارم 

اون یکی گفت من دارم میرم سفر .... 

یادم نمیاد یکی دیگه چی بهم گفت 

یکی گفت من حالشو ندارم !؟ 

 یکی دیگه اصلا خبر نداد! 

یکی دیگه رو که آمارشو گرفتم فهمیدم رفته خدمت٬ اونم بی سرو صدا !

دو سه نفری هم خبر اومدن یا نیومدنشون رو مشروط کردن به خبر سایر دوستان ! 

اینا رو دیگه شما نمیشناسید  

رضا گفت نمیدونم میام یا نمیام٬ من یهو یاد جمله بودن یا نبودن افتادم !

احمد رفت شمال. 

مهدی رفت اهواز 

فتاح..........( هنوز اینقدر مشاعرمو از دست ندادم که رو برنامه ریزیش حساب کنم) 

 

از چند نفری که بخاطر نیومدن جمع بالا نشد بهشون بگم هم بگذریم 

 

خدا وکیلی فقط   یه نفر    بدون شرط و شروط ٬ بدون زد حال٬ بدون اما و اگر٬بدون ناز و غمزه گفت میام! فقط یه نفر  

 

نتیجه ی اخلاقی: 

 

روتون میشه دنبال نتیجه اخلاقی باشید. نظرتون چیه بریم ..... با این .....

یکی یه سیگار بده من!

خیر سرشون برنامه ساختن که جوونای مردم نرن سراغ اعتیاد و مواد مخدر... بعد یارو رو برداشتن آوردن تو برنامه زنده، میگه دفعه ی اول که "کراک" کشیدم انگار که بال در آورده باشم، مثه این بود که تو بهشتم، دیگه از خدا هیچی نمیخواستم... مجریه هم برا باحال بازی برگشته با استیل فرزاد حسنی به یارو میگه "ایول، جون من راست میگی"؟(مردتیکه بز!)

خلاصه بعد از دیدن این برنامه دلم عجیب هوس دخانیات کرده...!!

.

.

.

حکایت این پست های ما شده شبیه هل دادن مینی بوس اونم تو سر بالایی.. بماند که یه تعداد معدودی هم دارن کمک میکنن....اما قبول کنین نامردیه!!  40 نفر بشینین تو ماشین و فقط  سه..چار نفر هلش بدن!! (ساعت 3:05 دقیقه بامداد...تمام)

تاریخه در حال تکرار!

سلام.

قراره واحد پول مملکت عوض بشه

چون همونطور که میدونین، ریال و تومن واژه های ایرانی نیستن

حالا به نظر شما واحد پولمون چی میشه؟

لازم به ذکر که نظر شما حتما باید واحدی ایرانی و مطابق شرایط روز مملکت باشه.

.

.

.

.

راستی، علما میگن سایت بدون مخاطب جاش تو  زباله دانه هاستینگه.

لطف کنین نظرتون رو راجع به آینده سایت هم بگین.

ادب از که آموختی ...

خسرو پرویز که از کامیابی سرمست شده بود ، علیه مسیحیان اعلام جهاد کرد، 26000 یهودی به ارتش او پیوستند . در سال 614 ، نیروهای مشترک اورشلیم را غارت کردند و 90000 مسیحی را کشتند . بسیاری از کلیساهای مسیحی از جمله «کلیسای قیامت » بکلی سوخت و صلیب واقعی محبوبترین یادگاری مسیحیان ، به ایران برده شد . پرویز به هراکلیتوس امپراطور جدید  روم نامه ای نوشت و سوالی در خداشناسی مطرح کرد : «از خسرو ، بزرگترین خدایان و ارباب تمام زمین ، به هراکلیتوس ، بنده بیمقدار و بیشعور خود : تو می گویی که به خدای خویش اعتماد داری ، پس چرا وی اورشلیم را از دست من نجات نداد ؟ »

... (برای اینکه حوصله تون سر نره خلاصه کردم اگه دوست داشتید بگید بعدا می نویسم)

خسرو ارتش های خود را یکی پس از دیگری به مقابل با او فرستاد ، همه آنها مغلوب شدند و همچنانکه یونانیان پیش می رفتند ، خسرو به تیسفون گریخت ، سردارانش ، که از اهانتهای وی آزرده خاطر شده بودند ، در خلع او با اشراف همدست شدند ، وی را زندانی ساختند و فقط نان و آب به او دادند و هجده پسرش را جلوی چشم خود او کشتند ، سرانجام یکی دیگر از فرزندانش به نام شیرویه  او را کشت

تاریخ ویل دورانت ، جلد چهارم فصل هفتم صفحه 181

راستی چرا هرچی از تاریخ باستان میدونیم  مطالبیه که دیگران (غیر ایرانیها)برامون تعریف کردند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوشحالم که این رنگی نمی مونم...

بگو ببینم کوچولو وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی؟؟؟ 

همیشه از این سوال بدم میامد. یکی از اعصاب خورد کنی های دوران کودکیم همین بود. نه این که ندونم چی دوست دارم... نه... خوب میدونستم دوست دارم چه کاره بشم. این که ازم این سوال پرسیده بشه برام قابل قبول نبود. نمیدونم به بقیه چه ارتباطی داشت که یه بچه ی 5 ساله دوست داره مثلا در سن 27 سالگی چه شغلی داشته باشه!!!

هروقت کسی ازم این سوال رو می پرسید دست هام رو می کردم توی جیب های عقب شلوارم و توی چشماش زل میزدم و با نگاهم بهش می گفتم: (به تو چه... که من می خوام بزرگ شم چه کاره بشم. دوست دارم مرده شور بشم و تو بشی مشتری هر روزم... خوبه؟؟؟ همین رو میخواستی؟؟؟ اصلا شاید دلم نخواد بزرگ شم... حالا چه کاره شدنش پیش کشت باشه... الان فکر می کنی خیلی گنده ای؟ اگه بزرگ ، تویی من همون کوچولو بمونم بهتره... آخه فلان فلان شده تو کی هستی که ...) وقتی هم که جوابش رو نمی دادی معمولا خودش سه تا شغل (دکتر – خلبان – پلیس) پیشنهاد  می کرد و خودش هم یکیش رو انتخاب می کرد و با لحنی که مثلا من خیلی می دونم و تو هیچی نمی دونی ، من خیلی گنده شدم و تو هنوز بچه ای در حالی که دستشم گذاشته بود روی سرت داشت تمام موهای شونه زده ات رو بهم میریخت بهت می گفت عیب نداره تو هم بالاخره بزرگ می شی.(!!!) این جا بود که دوست داشتم با زانو بکوبم توی اونجاش که توی خیال خودش فکر میکنه بزرگ شدنش به اون بستگی داره...  

ادامه مطلب ...

گوسفند بیچاره

آخر شبیه خسته  و کوفته دارم میرم خونه میبینم کف خیابون جوی خون راه افتاده....قدمامو  تندتر کردم متوجه صدای گیلی لی لی  لی ... شدم.....بعله انگار عروسیه همسایمونه...خودش نه..دخترش...خلاصه 2 تا غنچه نوشکفته قراربود بدبخت شن!! این خونیم که شبیه راه انداختن مال یه گوسفند نگون بخته.. گوسفندی که اول جوونی سر از تنش جدا شد که چی آقا و خانوم برن سر خونه و زندگیشون..حالا بدون سر بریدن نمیشد..؟!

ملت جشن میگیرن گوسفند میکشن، عزاداریه گوسفند میکشن، ماشین میخرن گوسفند میکشن، پسر اقدس خانوم رو ختنه میکنن گوسفند میکشن! بعد به گاوبازای اسپانیایی فحش میدن که چقدر کارشون قرون وسطاییه! مملکته داریم؟

بعد چار قدم اومدم جلوتر دم در خونمون ترقه زدند، پیرزنه  همسایه دم در وایساده بود هفت جد یارو رو نفرین کرد؛ دو دقیقه بعد نوه خودش ترقه زد در حد بمب هیدروژنی! پیرزنه گفت قربون قد و بالات مادر مواظب باش!!

هیچی دیگه شب همین که پامو گذاشتم تو خونه رفتم تو اتاقو  زار زار گریه کردم..برای چی؟! نمیدونم...شاید بخاطر فوت گوسفنده بود..شایدم  فوت حجازی یا شاید واسه پیزرنه !!! شایدم به حال خودم...

یعنی گاهی اوقات یه سوژه هایی اطرافم میبینم که دهنم باز میشه تا بناگوش و یاد اون جمله معروف میوفتم که هدف از خلقت انسان چی بود! 

اِه...دیدی... دوباره سلام یادم رفت.. سلام!



"از مدیریت محترم وبلاگ خواهشمندیم که یک موضوع جدید با نام هزیون ایجاد کند که دیگر مجبور نباشیم چرندیاتمان را با عنوان دلنوشته منتشر کنیم"


هزیون نویسی

راستش من قصد نداشتم و ندارم که پا در کفش عزیزانی بکنم که  عمری صرف این زمینه کردند و موهای خویش در این راه سپید نموده اند . تنها بر آن شدم تا قدری در این عرصه عرض اندام نموده و فرسایش قلم خویش بر این کاغذ بی آلایش بیازمایم.


همین اول از هزیون نویسای عزیز عذر خواهی میکنم 


داشتم تو خیابون راه میرفتم که گلهای باغچه ی آموزش و پروروش  نظرم را به خود جلب کرد، بی اختیار از پیاده رو داخل حیاط آموزش و پرورش شدم و با چشم های خودم شروع به بر اندازی باغچه ی کوچک و زیبای آن جا کردم و نا خدا گاه تحسینی هم نثار روح باغبان این باغچه کوچک کردم.

کم کم نگاهم به جای این که معطوف باغچه باشد. این طرف و آن طرف را می پایید تا موقعیت مناسبی پیدا کند و به من اجازه دهد تا یک شاخه از آن گل های رز صورتی که بویشان را فدای زیبایی ظاهر ی کرده اند بچینم.

خوب که همه جا را پاییدیم و مطمئن شدم که باغبان و نگهبان و مسئولی زیر نظرم ندارد دست بردم تا دسبرد کوچکی به این باغچه ی گل بزنم . داشتم از بین شاخه ها شاخه ی ظریفی را انتخاب میکردم که لازم نباشد برای چیدن گل، زیاد با  آن کشتی بگیرم که  ناگاه تابلوی میان گل ها  مرا در جا خشک کرد.

 رویش نوشته بود "گل ها صفای باغچه اند و بر شاخه زیباترند" روی یک تابلوی آن طرف تر نوشته بود "چیدن یک گل، گرفتن یک همزبان از یک پروانه است" خلاصه با این همه احساس که  باغبان محترم به خرج داده بود  از خودم خجالت کشیدم و برای این که ضایع نشده باشم هم یک دستی روی گل ها کشیدم و یک بوی عمیق هم کشیدم و به بهی گفتم و زدم بیرون.

تازه به خانه رسیده بودم که اس ام اس آمد "فلانی رخت از جهان برکشید". دلم گرفت ، میخواستم گریه کنم . گرچه نمیتوانم.

نگاهی به عکس"عزیزم" که روی دیوار به من لبخند میزد انداختم. بالای سرش نوشته بود.

هر گل به چمن بیشتر می دهد صفا // گلچین روزگار امانش نمی دهد 

در حالی که چشم ها و دلم پر از غم بود، زیر عکس عزیزم نوشتم 


قابل توجه گلچین روزگار

گل ها بر شاخه زیباترند 

پروانه ها را بی همزبان نکن 

ناصر خان دوست داریم.

                                                                      

سلام دوستان 

همه ی مردم ایران امروز خبر بدی شنیدن که فوت ناصر حجازی بود. 

نمیدونم چطوری این اسطوره ی فوتبالمون رو توصیف کنم اما فقط می تونم 

 بگم ناصر خان یک دونه بود که به جرات می تونم بگم که واقعا دلش واسه فوتبال این مملکت سوخته بود. ناصر خان همیشه زنده وجاویدان تو قلب های ماست.

 زمانی که بچه بودم هم با ایشون عکس انداختم هم امضا گرفتم که عکساشو واستون گذاشتم.  

روحش شاد.

 

            

                                                                                                     

حالم گرفته

هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر ازش خوشم میاد.. شاید به خاطر صراحت کلامش بود..با کسی تعارف نداشت و حرفشو میزد..خیلی خوشتیپ بود چقدر کاریزما داشت ..همیشه تو خونه میگفتم اگه این فوتبالیست نمیشد حتما بازیگر می شد...  

مردی که کرنش را بلد نبود. مردی که هرگز سرخم نکرد و خم نشد....نه برابر هیچ‌کس و نه هیچ چیز حتی برابر مرگ.

مردی که ستاره شد، ستاره ماند و ستاره رفت.


تا اینکه امروز خبر درگذشتشا شنیدم...واقعا شوکه شدم..هنوزم هستم... وقتی به پوسترش که گوشه اتاقمه نگاه میکنم میرم تو فکر...آخه چرا؟ این که سنی نداشت.... هیییییییییییییی. بیخیال.


 حجازی مردی که آبی زیست و سبز رفت


 خدایش بیامرزد.

؟

این پست بنا به دلایل شخصی حذف شد!


"جدیدا انگار این حرکت تو وب مد شده"