ادب از که آموختی ...

خسرو پرویز که از کامیابی سرمست شده بود ، علیه مسیحیان اعلام جهاد کرد، 26000 یهودی به ارتش او پیوستند . در سال 614 ، نیروهای مشترک اورشلیم را غارت کردند و 90000 مسیحی را کشتند . بسیاری از کلیساهای مسیحی از جمله «کلیسای قیامت » بکلی سوخت و صلیب واقعی محبوبترین یادگاری مسیحیان ، به ایران برده شد . پرویز به هراکلیتوس امپراطور جدید  روم نامه ای نوشت و سوالی در خداشناسی مطرح کرد : «از خسرو ، بزرگترین خدایان و ارباب تمام زمین ، به هراکلیتوس ، بنده بیمقدار و بیشعور خود : تو می گویی که به خدای خویش اعتماد داری ، پس چرا وی اورشلیم را از دست من نجات نداد ؟ »

... (برای اینکه حوصله تون سر نره خلاصه کردم اگه دوست داشتید بگید بعدا می نویسم)

خسرو ارتش های خود را یکی پس از دیگری به مقابل با او فرستاد ، همه آنها مغلوب شدند و همچنانکه یونانیان پیش می رفتند ، خسرو به تیسفون گریخت ، سردارانش ، که از اهانتهای وی آزرده خاطر شده بودند ، در خلع او با اشراف همدست شدند ، وی را زندانی ساختند و فقط نان و آب به او دادند و هجده پسرش را جلوی چشم خود او کشتند ، سرانجام یکی دیگر از فرزندانش به نام شیرویه  او را کشت

تاریخ ویل دورانت ، جلد چهارم فصل هفتم صفحه 181

راستی چرا هرچی از تاریخ باستان میدونیم  مطالبیه که دیگران (غیر ایرانیها)برامون تعریف کردند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عیده و باز...

عیده و باز کبوترا / خواب میبینن ماهی شدن

شیرن و نعره میکشن / عکس رو ده شاهی شدن

عیده و توی سینما / فیلمای رنگی میذارن

قصه مرد شیشه ای / بانوی سنگی میذارن

عیده و باز کفشای من / لنگه به لنگه، تا به تاست

تو این غریبی، خونه مون / از کی بپرسم که کجاست؟

عیده و باز نم نم بارون گرفت / دست تر و شبنمیمو برق چراغون گرفت

همه خوشن، چشم من اما تره / عمر منو این دل داغون گرفت

« محمد صالح علا»

سال نو مبارک...

یک انشای خوشمزه: زن میخوام یا نمیخوام؟

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.


حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

 


از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

 


اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

 


مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

 


اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

 


قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
 

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!این بود انشای من

عشق

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی 
                                                                                    نلسون ماندلا

اقتباسی خودم از افکار شکسپیر فارسی (صادق هدایت)‏


یه مطلب از سعید جون در مورد بوف کور خواندم یاد متنی که خودم در نوجوانی بعد از خواندن بوف کور نوشتم افتادم گذاشتم شما هم بخوانید خوشحال می شم نظرتون رو بدونم

‏« چه فرق دارد بودن یا نبودن »‏
وقتی که آخرین قطره نگاهت ‏
سهم لبهــای زمین خواهد شد ‏
و قتی که نخواهد ماند از تو جز هیچ
و محو خواهی شد در پستی خویش
‏«چه فرق دارد بودن یا نبودن »‏
در آن هنگام که قلبت ، ذهنت
خوراک کرم ها خواهند شد
و خواهند خندید بر مزارت ‏
عزیزانت اگر به تو سری بزنند
‏« چه فرق دارد بودن یا نبودن »‏
چرا بودنی سرد در یخچال زمین
که از پس خویش نیستی گرم به همراه دارد در گرداب زمان
چرا دلدادگی به عشق
که فراق دارد در خویش
وندارد جز حسرت چشمانی که خوراک خاک خواهند شد
‏««««آری
‏              چه فرق دارد بودن یا نبودن»»»» ‏



یاد کودکی و نوجوانی بخیر ...

در جواب داود عزیز «کمترین فایده عشق»

کمترین فایده عشق

راز این داغ نه در سجدة طولانی ماست
بوسة اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست
موج با تجربة صخره به دریا برگشت
کمترین فایدة عشق پشیمانی ماست
خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظة ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی‌خبر از بوسة پنهانی ماست


                                                                                       فاضل نظری 


و در وصف

                    زندگی

فواره وار سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب دل آزار و دلپذیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
یعنی دلم به دیدن تو تشنه است و سیر
تو ماهی و من آب ! چه دنیای کوچکی است
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
هر بار وقت دیدن تو پلک بسته ام
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی هم را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر


روزگاری عشق‌مان بزرگ بود

صدای بازآمده‌ات
ـ ازفراسوی ابرها ـ
برایم گهواره‌ای از نغمه‌ها می‌سازد
ـ : الو! اشتباه است!
من یک زخم سربسته‌ام
شمارة مرا
پس از آن‌که مدتها غریب بود و فراموش، از کجا آورده‌ای؟
می‌گویی:
«آه! متأسفم...»
دیگر فریب تو را نمی‌خورم، بانوی من
صدای بازگشته‌ات را نمی‌شناسم!
اگرچه تو
هر بعد از ظهر
با شمارة من شوخی کن
سخنی بر زبان بیاور هرچند دروغ....
روزگاری عشق‌مان بزرگ بود
و ما
از نوشتن طومار آن دست کشیدیم
متأسفی؟
پس از آن‌که عشق مرا به دوزخ افکندی؟
دیگر فریب نمی‌خورم
نه با کلام شیرین...
نه با نوای ترانه ...
صدای از سفر برگشته‌ات را نمی‌شناسم
همان صدا که روزی بهشت سعادت من بود
تو اما زیبای من
هر بعد از ظهر
شمارة مرا بگیر و عشق‌بازی کن
و همچون گنجشککان درخت تاک
آواز سر ده!
سخنی از سوی تو
خانه‌ای فراتر از بام ستاره‌ها برایم برمی‌افرازد
اگرچه دروغ باشد.

                                                                                 نزار قبانی

توجه توجه

خبر                                          خبر 

 

به گزارش خودم ار آموزش جهاد همه دوستانی که در ترم جاری فارغ از تحصیل می شوند  می باید درس مهم متون را در ترم بعد به صورت تک درس اخذ نمایند و آن دسته که فارغ از تحصیل نمی شوند نیز در ترم بعد به صورت معمول اخذ می نمایند  

آن دسته از دوستان که هنوز مدرکشان را دریافت ننموده اند نیز باید برگشته و مجدد درس را پاس نمایند اما تاریخ فارغ از تحصیلیشان برای همان زمان قبل می ماند که البته مراتب به صورت تلفنی به این دوستان اعلام خواهند شد  

و آنهای دیگر که کلا رفته اند نیز از طریق تلفن اطلاع رسانی می شوند   

توجه توجه

خبر                          خبر                                 خبر 

 

                «   فراخوانی مجدد به تحصیل »

به گزارش خودم از منبع موثق در آموزش نظر به نامه دانشگاه علم فرهنگ تهران تمامی  

ورودیهای ۸۷ موسسات جهاد دانشگاهی ملزم به سپری نمودن درس متون و تاریخ بوده  

و در صورت سپری نشدن این درس مدرک ایشان از نظر آن دانشگاه فاقد اعتبار می باشد 

لذا همه دانشجویان شامل سرباز و مزدوج و شاغل و ... مجبور به بازگشت به تحصیل  

می باشند. 

البته منبع ما در آموزش جهاد اعلام داشت که سعی در اصلاح این بخشنامه داشته و از  

حقوق دانشجویان حمایت خواهد نمود . 

لذا منتظر اطلاعیه های بعدی باشید.

سنگ قبر

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است     

مصطفی جوادی

بیدار شوید لطفا

آقای نعمتی قشنگ بود

ولی کاش می گفتی برا چند سال پیش سروده شده

برای اون موقع که افغانستان رو از ایران جدا کردند

یا برای اون موقع که آذربایجان رو از ایران جدا کردند
یا شایدم اون موقع که خاک ایران به اشغال کامل روس و انگلیس در اومد و لشکر رضا هیچ قلطی نکرد
برا کدام دوره ...

ولی قطعا مربوط به اون وقتی نیست که هشت سال تمام همه دنیا سعی کرد مرزهای مارو بگیره همین خاکی که می گی جوان نداره هزار هزار هزار جوان رو فدا کرد و از تمامیت خاک دفاع کرد


اون زمانی که محمد رضا برا کورش لالایی می خوند

در اصل برای سرزمین ایران لالایی می خوند و افسوس که برخی هنوز در خواب همان لالایی هستند



عرفه

توبه در عرفات

                  بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآ                                      گر کافر و گبر و خودپرستی بازآ

                   این درگه ما درگه نومیدی نیست                               صدبار اگر توبه شکستی بازآ

 

شهود عرفاتی

        صحراست که جای التفات من و توست                            وین خاک، مکلّف نجات من و توست

          ای دل، پری از شهود وا باید کرد                                      آری، این جا، عرفات من و توست


و به قول سعدی شیرازی :

 

دست حاجت چوبری پیش خداوندی بر * * * که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود

کــرمـــش نــامتناهی نعمش بی پایان * * * هیچ خواهنــده از ایـــن در نـــرود بــــــی مقصود

دیگه حرفی نمی‌مونه

قـرارِ آخـره اما ... بـرایِ اولیـن بـاره
که قلبم خالی از عشقه ... که حرفام نقطه‌چین داره

کجـا رفتـه هیاهـویِ هـزار و یک شبِ رویا ؟
کجـا جا مـونده مجـنـونِ همیشه عاشقِ لیلا ؟ 

تو کـه تو شهرِ تاریکی، به آغـوشـم امون دادی
چـرا خـورشـیدِ قلبت رو به نامحرم نشون دادی؟

دیگه حرفی نمی‌مونه ...  دیگـه وقتِ رهائیـه
تهِ این کوچه‌ی بن‌بست، دوراهـیِ جدائیـه!

□□□

نگام کـردی و لرزیدم، هـوایِ رفتنت سرده
مقصـر نه منـم نه تو ... فقط عشقه که نامرده!

غـروب روبـروی ما ، شبـو کم‌کم رقم می‌زد
تو  می‌رفتـی و تنهایی به سمت من قدم می‌زد...


                                                                                           ماندانا ابری

دلم گرفته

گریه نمی‌کنم، نه این‌که سنگم
گریه غرورم رو به هم می‌زنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه

گریه نمی‌کنم، نه این‌که خوبم
نه این‌که دردی نیست، نه این‌که شادم
یه اتفاق نصفه ـ نیمه‌ام که،
یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم، ولی بی‌ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره

اگر یکی باشه مَنو بفهمه
براش غرورم رو به هم می‌زنم
گریه که سهله، زیر چتر شونه‌ش
تا آخر دنیا قدم می‌زنم


از این ترانه خاطره قشنگی دارم دوست داشتم شمام بخونیدش

 

غربت

مرد جوان با غرور پای راستش را روی چهارپایه مقابل پسرک سیاه چرده گذاشت و گفت:«می خوام طوری برقش بندازی که عکس خودت هم بتونی روش ببینی!»
پسرک خوشحال از اینکه پس از چند ساعت بیکاری، یک مشتری پولدار نصیبش شده، فرچه هایش را برداشت و شروع به واکس زدن کرد.
«اگه کارت خوب باشه یه پنج تومنی انعام پیش من داری! شنیدی کوچولو؟»
برق خوشحالی توی چشمهای پسرک دوید و حرکت دستهایش روی کفش مرد جوان سرعت گرفت.
مرد جوان دست توی جیبش کرد و یک حبه از بسته آدامس olips  را در آورد و توی دهانش گذاشت.چشمهای پسرک به صورت مرد خیره شد و به آرامی  دست از کار کشید.مرد جوان با خنده ای کوتاه بسته آدامس را جلوی پسرک گرفت و گفت:
«پدر سوخته! چرا وایسادی! آدامس می خوای؟ بیا بگیرش...مال تو! فقط زودباش که عجله دارم!»
پسرک  با بی اعتنایی دست مرد جوان را کنار زد.
«من کفش شما را واکس نمی زنم آقا!».
ساعتی بعد صدای «ربنا» توی خیابانهای شهر پیچیده بود و پسرکی سیاه چرده با چشمهایی خیس، مواظب بود که مبادا خون توی دهانش را قورت بدهد!!