غربت

مرد جوان با غرور پای راستش را روی چهارپایه مقابل پسرک سیاه چرده گذاشت و گفت:«می خوام طوری برقش بندازی که عکس خودت هم بتونی روش ببینی!»
پسرک خوشحال از اینکه پس از چند ساعت بیکاری، یک مشتری پولدار نصیبش شده، فرچه هایش را برداشت و شروع به واکس زدن کرد.
«اگه کارت خوب باشه یه پنج تومنی انعام پیش من داری! شنیدی کوچولو؟»
برق خوشحالی توی چشمهای پسرک دوید و حرکت دستهایش روی کفش مرد جوان سرعت گرفت.
مرد جوان دست توی جیبش کرد و یک حبه از بسته آدامس olips  را در آورد و توی دهانش گذاشت.چشمهای پسرک به صورت مرد خیره شد و به آرامی  دست از کار کشید.مرد جوان با خنده ای کوتاه بسته آدامس را جلوی پسرک گرفت و گفت:
«پدر سوخته! چرا وایسادی! آدامس می خوای؟ بیا بگیرش...مال تو! فقط زودباش که عجله دارم!»
پسرک  با بی اعتنایی دست مرد جوان را کنار زد.
«من کفش شما را واکس نمی زنم آقا!».
ساعتی بعد صدای «ربنا» توی خیابانهای شهر پیچیده بود و پسرکی سیاه چرده با چشمهایی خیس، مواظب بود که مبادا خون توی دهانش را قورت بدهد!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مجید نعمتی 1389/06/05 ساعت 06:00 ب.ظ

تاثیر گذار بود.
ولی من یادمه اون روزی که 5 تومن انعام میدادیم، آدامس olips نبود!!!!!!!!!!!!!!!!!

محمد حسن قیصری 1389/06/05 ساعت 08:57 ب.ظ

باحال بود
ولی دیگه صدای ربنا تو کوچه ها نمی پیچه
و من نمیدون با دل پر خونمون چی کار کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد