ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بردگی(قسمت 2)
سلام
متنی که انشاالله می خونید از کتاب« آری این چنین بود برادر» نوشته ی استاد شهید «دکترعلی شریعتی» من همه ی سعیم رو کردم که طوری خلاصش کنم که لطمه ای به اصل موضوع نخوره البته یه خورده زیاد شده یه خورده که نه خیلی زیاد شده ولی لطفا" لطفا" اگر می خاید بخونید تا آخرش بخونید منم قول میدم وسطش یه خسته نباشید بهتون بگم.
من اگر از «خودم»خواهم گفت، به این دلیل است که میخواهم «خاطرهای» را بگویم، خاطرهای که خود به خود من به عنوان طبقهای در دنیا، در جامعهام، در شهرم و تاریخم، مربوط است من از یک طرف به گروه تحصیلکرده امروز، که میدانید در چه جوی فکر میکند، و چه رابطهای با دین دارد، چه هدفهایی را دنبال میکند و صاحب چه زبان و فرهنگی است، وابستهام، و از طرف دیگر، از نقطهای و خاکی برخاستهام؛ کویر، جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست، خشکی و فقر و سختی زندگی است.و از طرفی، به طبقه و نژادی وابستهام که خون هیچ شریفی، از آنهایی که شرافتشان به طلا و زر و زور وابسته است، در رگم نیست.و در فطرتم احساس میکنم که گذشتگان من، مادران و پدران من، در طول نسلها، تا آنجا که در تاریخ گم میشوند، همواره زاده فقر و سختی و محرومیتند، با این خصوصیات، رشته اصلی کارم هم تمدن است و همواره تمدنها و آثار بزرگ تمدن بشری را بزرگترین افتخار نوع بشر میدانستم و به هر شهر و کشوری که میرفتم بلافاصله به سراغ یکی از آثار بزرگ تمدن گذشته میشتافتم.تا بدانم و ببینم وبشناسم که این قوم چه اثری خلق کرده است و چه شاهکاری آفریده است.
تا اینکه در تابستان امسال، در سفر به آفریقا که بیشترین شوقم دیدن اهرام سهگانه مصر بود، آن همه پندارها در درونم فروریخت.
هم از راه، به زیارت آثار شگفت اهرام، یکی از عجایب هفتگانه جهان شتافتم.و خوشحال که چنان موفقیتی به دست آوردم.در پی راهنما گوش سپرده به توضیحاتش، در شکل ساختمان اهرام و تاریخش و شگفتیها و زیباییها و اسرارش.
بردگان هشتصد میلیون تخته سنگ بزرگ را از «سوان»همانجایی که سد معروف اسوان را ساختهاند به قاهر آوردهاند. و نه هرم ساختهاند که شش تا کوچک است و سه تای دیگر بزرگ که شهره جهاناند.
هشتصد میلیون سنگ را از فاصله 980کیلومتری به قاهره آوردند و روی هم چیدند و بنایی ساختند تا جسد مومیاییشده فرعون و ملکه را در زیر آن دفن کنند.
و خود دخدمه، مدفن اصلی که محلی است بزرگ، فقط از پنج قطعه سنگ یکپارچه و خام ساخته شده است که چهار قطعه سنگ بزرگ به عنوان دیوار بزرگ و یک قطعه دیگر به عنوان سقف اتاق.
از آن همه کار، از شاهکارهای چنان عظیم دچار شگفتی شده بودم که در گوشهای به فاصله400, 300 متری قطعه سنگهایی را دیدم که متفرق بر هم انباشته شدهاند. از راهنما پرسیدم آنها چیست؟ گفت، چیزی نیست، مشتی سنگ است.گفتم اینها نیز سنگهای انباشته بر هم است و چیزی نیست، میخواهم بدانم که آنها چه هستند، گفت :آنها دخمههایی هستند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شدهاند.پرسیدم :چرا؟ گفت : سی هزار برده، سی سال سنگهایی چنان عظیم را از فاصله هزار کیلومتری به دوش میکشیدند، گروهها گروه در زیر این بار سنگین جان میسپردند، و هر روز خبر مرگ صدها نفر را به فرعون میدادند اما نظام بردگی که به قول «شوارتز» باعث شد تا هیچوقت حتی اهرم و چرخ ایجاد نشود، چون وجود بردگان ارزان بینیازشان میکرد، بیاندکی ترحم اجساد لهیده بردگان را به گودالها میریخت و بردگانی دیگر را به سنگکشی میگماشت.
گفتم : میخواهم به دیدار آن هزاران برده لهیده خاکشده بروم. گفت :آنجا دیدنی نیست سنگهایی به هم ریخته است و دخمههایی گور هزاران برده، که به دستور فرعون، در نزدیکی گور او در خاکشان چیدهاند، تا همچنان که در زندگیشان نگهبانش بودهاند، و جسمشان را به خدمتش گماشته بودند، در مرگ نیز نگهبانیش کنند و روحشان را هم به کار و خدمتش بدارند.
گفتم دیگر رهایم کن که به همراهی تو نیازی نیست، من خودم میروم.رفتم و در کنار دخمهها نشستم و دیدم چه رابطه خویشاوندی نزدیکی است میان من و خفتگان این دخمهها، هر دو از یک نژادیم.راست است که من از سرزمینی آمدهام و آنها از سرزمینهایی.من از نژادیام و آنها از نژادی.اما اینها تقسیمبندیهای پلیدی است تا انسانها را قطعه قطعه کنند و خویشاوندان را بیگانه بنمایند و بیگانگان را خویشاوند.
به اقامتگاهم بازگشتم و به برادری از گروه بیشمار بردگان نامهای نوشتم و آنچه را که در عرض این پنج هزار بر ما رفته بود، برایش شرح دادم.پنج هزار سالی که او نبوده است، اما بردگی در شکلهای مختلفش بوده است.
نشستم و برایش نوشتم که برادر :
تو رفتی، ما همچنان در کار ساختن تمدنهای بزرگ، فتحهای نمایان و افتخارات عظیم بودیم.به دهات و روستاهایمان میآمدند و چون چهارپایانمان میگرفتند و میبردند و به کار ساختن گورهاشان میگماشتند که اگر در ضمن کار تحملمان پایان میگرفت، چون سنگی در بنا مینشستیم و اگر میتوانستیم کار را به پایان ببریم، شکوه و عظمت و افتخار بنا به نام کسی دیگر ثبت میشد، و از ما حتی نامی در خاطرهای نمیماند.گاهی ما را به جنگ میبردند، جنگ علیه کسانی که نمیشناختیم، و شمشیر کشیدن به روی کسانی که نسبت به آنها هیچ کینهای نمیورزیدیم.حتی کسانی که همراه و همطبقه و همسرنوشت ما بودند.
ما را میبردند و مادران و پدران پیر و شکستهمان چشمانتظار ما میماندند و انتظارشان هرگز پاسخی نمییافت.
برادر!دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند.پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفسویس حکیم، لائوتستوی عمیق و ...
روزنهای به نجات گشوده شده بود.خدایان برای نجات ما، از ذلت و بردگی، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند، تا ایمان و پرستش را جانشین ستمگری و بردگی کنند.
اما برادر، این مبعوثین خدایان، از خانه بعثتشان فرود میآمدند و بی هیچ اعتنایی به ما و هیچ نام و یادی از ما، راهی کاخ و قصری میشدند.
کنفسویس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم، و دیدیم که به وزارت «لو»رفت و ندیم شاهزادگان چین شد.
و«بودا»که خود شاهزاده بزرگ «بنارس»بود و از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به «نیروانا» که نمیدانم کجاست، ریاضتهای بزرگ و اندیشههای بزرگ آفرید!
و «زرتشت»در آذربایجان مبعوث شد، و بیآنکه با ما تازیانهخوردگان و عزادارن دخمهها، دخمهای دور هزاران برادر بوده، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب از ما برید.
و بعد مدعیان پیامبری و جانشینان آنها، ما را دستبندی دیگر زدند تا به نام زکات غارتی دیگر کردند، و به نام جهاد در راه دین به میدانهای دیگر فرستادند تا جایی که ناگزیرمان میکردند، که در برابر خدایان، در مذبح معبدها و در کنار بتها، کودکانمان را قربانی کنیم.نمیدانی برادر، که تمامی معبدها انباشته از خون فرزندان معصوم ماست. و ما هزاران سال بدبختتر از تو و سرنوشت تو، گور و قصر و معبد ساختیم.و خدایان در کنار فرعونها و در کنار قارونها و نمایندگانشان، باز هم به جانمان افتادند.
سه پنجم همه املاک ایران را موبدان خداوند و اهورا از ما گرفتند، و ما برای آنها، رعیت و برده و«سرو» بودیم. چهار پنجم همه زمینهای فرانک را کشیشان خداوند از ما گرفتند
و بعد چنانکه حکیمان و دانشمندان بزرگ که از ما بهتر میاندیشند و میفهمند!مردمانی چون ارسطو میگویند :«که برخی برای بردگی و گروهی برای آقایی است که به این دنیا میآیند، یقین کردم که ما برای بردگی به دنیا آمدیم و جز این سرنوشتی نداریم، و سرنوشت مقدرمان باربری و ستمکشی و تازیانهخوردن و تحقیرشدن و نجس تلقیشدن و بردگی است، و جز این دیگر هیچ».
اگه تا اینجا خوندید واقعا" خسته نباشید
اما برادر، ناگهان خبر یافتم که مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است که :من از جانب خدا آمدهام.
و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه اما چون زبان به گفتن گشود باورم نشد :میگفت من از جانب خدا آمدهام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد.
شگفتا!چگونه است که خدا با بردگان و بیچارگان سخن میگوید و به آنها مژده نجات، و نوید رهبری و وراثت بر زمین میدهد.
باورم نشد گفتم :او نیز همچون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند شاهزاده است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی همپیمان شود و قدرتی تازه بیافریند.
اما گفتند، نه، او یتیمی بوده است و همه او را دیدهاند که در پشت همین کوه گوسفندان را میچرانیده است.گفتم عجبا!چگونه است که خداوند فرستادهاش را از میان چوپانان برگزیده است؟ گفتند؛ او آخرین حلقه سلسهای است که در آن سلسله اجدادش همه چوپانان بودهاند، از شوق یا هراسی گنگ برخود لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است.
برادر به او ایمان آوردم، چراکه همه براردانم را بر گرد او دیدم، بلال، برده ارزانقیمت بیگانهای از حبشه، سلمان بردهای آواره از ایران، ابوذر، فقیر درمانده گمنامی از صحرا، سالم، غلام حذیفه این بیگانه ارزانقیمت، اکنون پیشوای همه یاران او شده است.
باور کردم و ایمان آوردم چراکه کاخش چند اتاق گلی بود که خود در گل و خاککشیدن شرکت کرده بود، و بارگاهش و تختش تکیه چوبی بود انباشته از برگهای خرما.
این همه دستگاه او بود، و این همه فشاری بود که او برای ساختن خانهاش بر مردم وارد کرد، و تا بود چنین بود و چنین مرد.
آمدم از ایران، گریختم از نظام موبدان و گریختم از نظام تبارهای بزرگ که ما را همواره برای جنگها و قدرتها به بردگیمان میکشیدند و به شهر او آمدم، با دیگر بردگان و آوارگان و بیپناهان جهان و با او زیستم، تا پلکهایش در سنگی مرگ خورشیدمان رادر پرده کشید.
و برادر!ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه به نام او سرکشید و باز از ثمره غارت ما به دستور جور، بیتالمالها سرشار شد.و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند، و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و رؤسای قبایلشان بردند و مادرانمان را در بازارهای دور فروختند و مردانمان را، به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام زکات غارت کردند.
ناامیدم شدم، چه کنم برادر و چه میتوانستم بکنم؟
قدرتی به وجود آمده بود که در جامعه توحید، همان بتها را پناه داشت و در معبد و محراب الله همه آن آتشهای فریب برافروخته شده بود.و باز همان چهرههای قارونی و فرعونی که تو خوب میشناسی برادر و چهرههای قدیسین دروغ همدست و همدستان قارون و فرعون که به نام خلافتالله و خلافت رسولالله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه شرع نواختند. ما باز به بردگی افتادیم تا مساجد بزرگ را بسازیم.
دیگر بار مبارزات عظیم، محرابهای پرشکوه و قصرهای بزرگ به قیمت خون و زندگی ما سرکشید، و این بار به نام الله.
دیگر باور کردیم که راه نجاتی نیست، و سرنوشت محتوممان بردگی و قربانیشدن است.
آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاهچالههایش میپوسیم، و همه برادران و مزرعه و هستی و سرنوشت ما غارت و قتلعام شده، من و او – آن پیامبر – هر دو قربانی شدهایم؟
دو روز طول کشید تا تمومش کنم.
فقط می تونم بگم خسته نباشید
روزی ۱۲ ساعت توی اینترنیت می گردیم خسته نمی شیم.
روزی ۱۲ ساعت فوتبال نگاه می کنیم خسته نمی شیم.
روزی ۱۲ ساعت خیابون گردی می کنیم خسته نمی شیم.
روزی ۱۲ ساعت می خوریم خسته نمی شیم.
روزی ۱۲ ساعت میخوابیم خسته نمی شیم.
چرا این چنین متن ها رو که می خونیم خسته می شیم؟؟؟؟
من از شما بسیار تشکر می کنم.
همیشه یاد گیری با رنج و خستگی همراهِ و این نشون می ده که از خوندن این متن چیز یاد گرفتی پس در اون ۵ تا ۱۲ ساعت وقتتو تلف کردی
مرسی حسن جان از اینکه وقت گذاشتی و خوندی
خوندنش اصلا خسته کننده نیست.
خودت خسته نباشی که وقت گذاشتی برا خلاصه برداری و تایپش.
متشکرم آقا حجت شما لطف دارید