شب چهارم

بگیـر چپ بگیـــر چپ، بیشتر بگیری رد میکنیش..  بگیر ــبگیـ  بگـــ...


پوووووف

خـــــاک تو سرت با اون فرمون گرفتنت ، کـِـشتی به این گـُـندگی رو به ... دادیش !

با اینکه بار چندمه این فیلم رو میبینمش، بازم  وقتی به این قسمتی که تایتانیک به کوه یخ نزدیک شده رسیدم، امیدوار بودم ردش کنه!
هنوز نسبت به یه سری از واقعیت های تحمیل شده و تغییر ناپذیر زندگیمم همچنان امیدواری دارم!
اما دیگه باید قبول کنم این کشتی که من سوارشم از این کوهی که پیش رومه نمیگذره و کاراکتری که من باشم به ... خواهد رفت!   


منبع: وبلاگ هزیون    www.ramin-hazion.blogfa

 

اِه.......یادم رفت....باید سلام میکردم! سلام ! سلام به بچه های وبلاگ گروهی. این قسمت گروهی شو از قصد هایلایت کردم چون فحش بدتر از این بلد نبودم بدم! 

خواهشا دوستانی که نمیخوان مطلب بزارن هر چند وقت یه بار یه پست خالی چه میدونم یه نظر خالی یه شکلکی خلاصه یه چیزی که زیاد تلفات انرژی نداشته باشه بزارن تا اقلا بفهمم زندن...! خداوکیلی کم کم دارم نگران میشم...!



شب سوم

س ل ا م

شب سوم... شب سومی که من دارم فسفر میسوزونمو مطلب میزارمو کسی گوشش بدهکار نیست. اصلا چه بهتر ! مگه من مرده ی نظر ات شمام... ! همینم مونده که بعد یه عمری دلگرمیم نظرات شماها باشه . اصلا یادم نبود..این وبلاگ مال من شده..و دیگه هیچ موجود زنده ای جز من توش پرسه نمیزنه. همین بهتر که کسی نیست که اینا رو بخونه وگرنه تاحالا به عقلم شک میکردن و میگفتن این همون رامینه!!

طی قولی که یکی از سران وبلاگ به من داده قرار شده اگه شبی یه پست تو وبلاگ بذارم در پایان ماه بنده صاحب 30 تومن بشم. یعنی به عبارتی شبی 1000 تومن کار کردیم!

پیش پرداختمم همون اول نقد گرفتم. حالا میخواد کسی از این دری وریا خوشش بیاد میخوادم بدش بیاد! یه هووووووو یاد این شعر افتادم که میگه: 


"رهرو آن نیست که اولش که یه وبلاگ میزنن تخته گاز بره و شبی 180تا پست بزاره....رهرو آن است که الان که همه خوردن به پی سی بیاد یه چرندی تو وبلاگ بزاره!"


آره خلاصه امشبم گذشت و من عین روز قبل هیچ کار مفیدی در راستای رسیدن به آرمان های  انقلاب انجام ندادم  و فقط شب که داشتم میومدم نمیدونم چرا هر جا میرفتیم این موتوریا قصد زیر کردن منا داشتن. خداوکیلی شمایی که ایران را تحریم می کنید، اگر قصد و نیتتان بشر دوستانه است و دغدغه ی حقوق بشر دارید، به جای هواپیما و قطعات آن، موتورسیکلت و قطعات آن را تحریم کنید. هم ملت بیچاره زارت و زارت سقوط نمی کنند، هم به پیر به پیغمبر تاثیرش بیشتر است.


 کابوسمان شده یک دسته موتور که دنبالمان می کنند!

شب دوم (من کماکان اون آدم قبلی نیستم)

سلامی به وسعت کرانه های احساس!(خداییش این جمله هیچ معنایی نداره)


خوب یه بنده خدایی شاکی شد که چرا دفعه قبل سلام نکردی که منم دلیل خودما داشتم. اصلا مگه هنوز کسی به این کلبه خرابه سر میزنه؟

اینم که میبینین قرار شده هر شب من یه پستی بزارم مفتکی نیست. به قول اصفونیا:نه دادا این خبرا نیست...پولشا حساب میکونیم!

دیدیم  این وبلاگ که افتاده یه گوشه داره خاک میخوره بزار ما شبی یه چرندی توش واسه دست گرمی بزاریم و یه دستی به سر و روش بکشیمو گرد و خاکشو پاک کنیم. 

آخه یه 6..7 ماه پیش از سر بیکاری تو اینترنت یه وبلاگ درست کردیم و هر چی تو ذهن بیمارمون بودا چپوندیم توش. تا اینکه امروز بعد از گذشت 7 ماه شدیم جزو بهترین وبلاگ نویس های بلاگفا و من از این افتخار فاخر بی نهایت مفتخرم!. جایزشم 150 تومن شارژ ایرانسل و یه بسته 50تایی پیامک رایگان بود...(آخه من چی بگم با این جایزشون.!! گل بگیرن در... که آدم رقبت نمیکنه کار فرهنگی کنه).

امروزم خیر سرش جمعه بود. عین سگ گرفتیم خوابیدیم و هیچ کار مفیدی در راستای تحقق آرمان های انقلاب انجام ندادیم. .. اما  ای بدک نبود.. حداقل خواب خوب دیدیم.


بازم خداحافظی نمیکنم.


شب اول (من دیگه اون آدم قبلی نیستم)

سلام نمیکنم.

چون کسی نیست که اینا بخونه. اصلا اینا برا خودم مینویسم.برا دل خودم. این پست برا اینه که تو آرشیو وبلاگ از اردیبهشت 90 هم یه مطلب باشه.

کی به کیه...اصلا دلم میخواد هر شب بیام اینجا یه سری دری وری بنویسم و برم. کسی که نیست؟!دوست دارم ..میفهمی؟دوووووووووووووست دارم ... کسی مشکلی داره؟


درود بر شما..اصلا جمع کنین این مسخره بازیارا! وبلاگ گروهی بچه های الکترونیک...!! وای مامانم اینا..

این وبلاگ مال من شده...اینم سندش. دیدین.!

کسی دیگه حق نداره بیاد توش مطلب بزاره (بجز یکی! که بعد میفهمین)


بقیش باشه برا فردا.


خداحافظی هم نمیکنم!

خیلیم شاکیم...برو اونور.....برووووووووووووووو.

دست بهم نزن!

لحظه را دریاب قبل از آنکه آخرین بار فرا رسد

پنج روزه قراره برم دوستم و ببینم...


پانزده روزه که قراره با بروبچ برنامه بزاریم بریم کوهنوردی...


سه هفته اس که می خوام برم دندونپزشکی...


دو ماهه مادرم میگه بیا شبا بریم پیاده روی...


از همه مهمتر...


دو ساعته که می خوام برم دستشویی...!!!


دیگه خبری ازتون نیست.  معلومه حسابی مشغول تکوندن خونه هستین!

هزیون 2

سلام

دوباره طبع اراجیف گویی من گل کرد و نصفه شب شروع کردم به نوشتن.

هزیون2  آخرین ورژن از تراوشات ذهنی من بیمار (..!)

همین اول یه خواهشی دارم از تمام دوستانی که رانندگی میکنن. ترو به خدا مواظب این موجودات گوگولی تو سطح شهر باشین.

امروز یه راننده تاکسی نفهم یه گربه را زیر گرفت و من با خودم گفتم ای کاش جدی جدی گربه هفت تا جون داشت و میتونست پاشه بره سراغ آشغال های توی سطل. اما بی نوا یه جون بیشتر نداره و بعد از له شدن وسط اتوبان ترجیح میده همونجا زیر آفتاب سرد زمستون منتظر چرخ بعدی بشه.

دلیلی که باعث شد من امشب یه مطلبی بنویسم برادرم پدرام بود. کلاس پنجم دبستان هستش و با من تومنی  5000 دلار فرق داره.بچه آخر شب ازم در مورد مقطع راهنمایی پرسید و منم عین یه موجود کثیف شروع کردم به تعریف از خودم و اینجور چیزا: بعله...درس بخون...درس خوبه...ببین من چقدر خوبم...چون درس خوندم....تو هم  اگه درس بخونی شاید مثل من بشی.!

اما سوالش باعث شد من یاد اون دوران بیوفتم (سال 42)! اون وقت ها اصل خندمون دهه فجر بود که باید برا مسابقات کلاسی فوتبال تیم میدادیم با اسمهای عجیب وغریب. مثلا یه سال فینال بین تیم شیاطین سرخ بود و تیم شهید فهمیده. حالا فکر کنین.. در و دیوار مدرسه پر میشد از اعلامیه این دوتا تیم.

یا این یکی که اصلا روم نمیشه بگم ...موقع نماز که میشد چون نماز اجبار بود میرفتیم تو دستشویی ها قایم میشدیم والبته گاهی هم لو میرفتیم وعواقبش دیگه...

همانا ما اسکل بودیم و ملت را اسکل گیر آورده بودیم

تو اون سنین تصوری که من از آینده خودم داشتم مهندسی الکترونیک نبود. یادش بخیر تو دبستان یه معلم نقاشی داشتیم به اسم خانم شکرانی. خیلی رومن کار کرد که ازم یه نقاش بسازه و منم عزم خودمو جزم کردم که نقاش بشم. تا اینکه رفتم راهنمایی اونجا گهگاهی انشاء مون خوب از کار در میومد و تصمیم گرفتم نویسنده بشم. شعارم شده بود"  مینویسم تا تن کاغذ من جان دارد"

سوم راهنمایی که رفتم  زده بودم تو کار ویوالدی و موتزارت و از این جور کوفت و زهرمارا!

یه زمانی از بس چهار فصل ویوالدی را گوش دادم ضبط خونه ترکید(!) و بزرگترین افتخارم این بود که کاپریس ششم پاگانینی را تونستم دستو پا شکسته  برا سلو تنظیم کنم با کلی سوتی و به یه بنده خدایی که اون موقع  یه ذره  موسیقی میفهمید نشونش دادمو گفت ماست نخوری یه چیزی میشی... اما من ماستا خوردم و یه روزچشمامو باز کردم دیدم تو هنرستان دارم الکترونیک میخونم.بعدم کاردانی و بعدشم کارشناسی و زندگی مون شد قوانین kvl و kcl و بردبورد و زبان c و پروگرامر و از این جور چیزا...اما انگار خوب شد...مهندس بودن باحال تره!

حالا یه سوال(؟)

برام جالبه بدونم کدومتون این جایی که الان توش ایستادین دورنمای 10 یا 15 سال پیشتونه . اصلا اون موقع به چی فکر میکردین یا الان دورنماتون برا 10 سال دیگه چیه؟

دیگه بیشتر از این سرتونا درد نمیارم.


خوش باشین                                           مراقب گربه ها هم باشین.

                                                                                       

راستی من گربه تیرماهم!

اشتقاق (هم ریشگی)

وقتی جهان از ریشه جهنم


و آدم از عدم


و سعی از ریشه های یاس می آید


 وقتی یک تفاوت ساده در حرف

 

کفتار رابه کفتر تبدیل میکند


باید به بی تفاوتی واژه ها


و واژه بی طرفی مثل نان دل بست


نان را


             از هر طرفی که بخوانی

 

                                                 نان است


 قیصر امین پور

عکس

سلام. چندتا عکس از سفر جمعه گذاشتم. دوستانی که عکسا را میخوان خبر بهم بدن که یه جوری به دستشون برسونم. من فردا ساعت ۱۰  دانشگاه هستم.  

 http://s1.picofile.com/file/6253622732/1.jpg  

 

http://s1.picofile.com/file/6253628768/2.jpg 

 

http://s1.picofile.com/file/6253630780/3.jpg 

 

http://s1.picofile.com/file/6253632792/4.jpg 

 

http://s1.picofile.com/file/6253633798/7.jpg 

 

http://s1.picofile.com/file/6253634804/5.jpg

این همون وبلاگ گروهی بچه های جهاد دانشگاهیه؟ ! همون وبلاگ معروف

من: تق تق تق صاب خونه...


 یکی دیگه: آهای کسی اینجا نیست!


من: نگاه کن همه جاش تارعنکبوت گرفته.


یکی دیگه: مطمعنی درست اومدیم؟ آدرسش همین بود؟


من: آره خودشه...نگاش کن....نگاش کن به چه روزی افتاده بنده خدا


یکی دیگه : وای چقدر کهنه شده فکر کنم نفس های آخرشه


من: کی فکر میکرد به این روز بیوفته...یه زمانی برا خودش برو بیایی داشت. سری تو وبلاگا بود. حتی سایتای معتبرم بهش حسودی میکردن. میبینی تروخدا زمونه را..


فقط 6 ماه از جشن فارق التحصیلی گذشته! 6ماه(بلند داد بزنین بگین 6 ماه)

احتمالا تا یه سال دیگه اسم همدیگه رو هم فراموش کردیم.


یادش به خیر یه زمانی تعداد پستهای وبلاگ در ماه 215 تا شد تقریبا روزی 7تا پست جدید.اما امروز 8 دی بود و تعداد پستها 3تا بیشتر نیستن.

دم هممون گرم!


 راستی من یه مدته دارم چرندیاتی که تو ذهنم میگذره را مینویسم اینم آدرسش. 


http://ramin-hazion.blogfa.com/

خوش باشین.

هزیون

سامولیکم.....

اول اینا داشته باشین:

چند وقت پیش تو تاکسی اتفاق افتاد: طرف کناریم کل سوره بقره رو بلند  اونم با صوت خوند. اصلا 

 انگار نه انگار تاکسی وسیله عمومیه 

آقا تو که تو تاکسی یادت افتاده با صدای بلند برای آمرزش گناهانت ذکر بگی فکر نمی کنی بغل دستیت 

 بیماری اعصاب داشته باشه بزنه مادرت رو با پدرش  وصلت بده که کلن آمرزیده بشی؟؟؟ عجب 

 ملتی  هستیم ما

یه جمله ی نغزی هست که میگه ایرانی ها وقتی باتری کنترلشون تموم میشه، به جای اینکه باتری رو 

 عوض کنن، دکمه رو محکم تر فشار می دن.

دیشب این اتفاق برای من افتاد و وقتی دیدم محکم فشار دادن اثر نداره، انقدر اعصابم خورد شد که  

کنترل  رو آنچنان پرت کردم که باتری هاش از توش در اومد! خدا منو شفا بده!

بدبختی آنجاست که انسان بزرگترین گندش را زمانی می زند که سعی می کند هیچ گندی نزند!

اونموقع که بچه بودم و آتاری بازی می کردم، یه بازی بود به نام "شورش در شهر" که خیلی دوسش 

 داشتم و باهاش حال می کردم. حالا یادم نمیاد من جز شورشی ها بودم که باید نیروهای امنیتی رو می  

کشتم یا جزو پلیس بودم که باید شورشی ها رو می کشتم. فقط می دونستم من یک شخصیتی بودم که هر 

 کی میومد جلوم رو باید لت و پار می کردم.یادمه یک دکمه ای بود که ما بهش می گفتیم "کمک". کارش 

 این بود که وقتی این دکمه رو می زدیم یهو از آسمون آتیش می ریخت و تموم دشمن های در صحنه رو 

 پر پر می کرد. اینجوری بازی خیلی راحت می شد ولی مشکل اینجا بود که بیشتر از چند بار نمی شد 

 از این سرویس استفاده کرد و بعد از چند بار، دیگه دکمه ی "کمک" اثر نداشت. اونوقت بود که باید  

بدون کمک بازی می کردیم...چند وقتیه دارم فکر می کنم قضیه ی دنیای ما و خدای ما هم مثل همین 

 بازی و همین کمکه. انقدر این پیامبرا و اماما هر موقع کم میاوردن این دکمه ی "کمک" رو زدن و خدا 

 انقدر آتیش فرستاد و سیل راه انداخت و از این کارا کرد که دیگه انرژیش تموم شد و حالا یه گوشه 

 نشسته و داره فقط نگاه می کنه. وگرنه مگه میشه خدا بود و این همه ظلم و جنایت رو دید و این همه  

کمک خواستن مردم رو شنید و هیچ کاری نکرد؟! 

راستی بچه ها کل سیاسی را نندازین وگرنه خودم میام کل همتونا میخوابونما!!

من عاشق اینم که تو جیب لباسام پول پیدا کنم

سلام به همگی.داشتم رد میشدم گفتم بزار ما هم یه مطلبی گذاشته باشیم. اول از همه اینا بگم که قالب وبلاگ خیلی بیریخته.. رنگ سیاهش زیادیه و خیلی بی روحه کادرهای کناری هم خیلی مستطیل شکلند. بیشتر شبیه سایتهایی تبلیغاتی شده البته میدوم مهدی جون ناراحت نمیشه اما اینا بزارین به حساب یه انتقاد سازنده. خدا را چه دیدی همین طور پیش بره مهدی میشه کارشناس ارشد طراحی قالب های وبلاگ! راستش تو این مدت دارم دوران درب وداغونیمو پشت سر میزارم یا بهتر بگم پشت سر میزارییم. دورانی که یه قرون پول ته جیبم پیدا نمیشه. 

چند روز پیش تو کمد لباسام یه پاکت پر پول نو پیدا کردم که مال داداش کوچیکم بود. عیدیاش بود! 

منم عین یه ....گذاشتم تو کیفم.هنوزم عذاب وجدان داره دیوونم میکنه. 

آره خلاصه صبح ها یه ساعت زودتر از خونه میام بیرون و شبا هم...اه اه..ولش کن.خلاصه ماشین زیر پامون شده اتوبوس. یادش بخیر یه زمانی ملت اتوبوسی را مسخره میکردیم حالا خودمون شدیم پایه ثابتش. اما خوبه. احساس میکنم دارم رشد میکنم. اینم از جوونی ما. 

داشتم فکر میکردم خدا رو شکر 23 سالمه و بعد از ریاست جمهوری احمدی نژاد یه ته مونده ای از جوونی مون مونده.... 

خب دیگه من باید برم.   دلتنگتونم.                                      خدا نگهدار تا برنامه بعدی 

یادمان رفت

سر مشق های آب ،بابا یادمان رفت                          رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت 

گل کردن لبخند های همکلاسی                                با یک نگاه ساده حتی یادمان رفت

ترس از معلم ،حل تمرین ،پای تخته                          آن زنگهای بی کلک را یادمان رفت

راه فرار از مشق های توی خانه                              ای وای ننوشتیم آقا ، یادمان رفت

آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم                              جدیت تصمیم کبری یادمان رفت

شعر خدای مهربان را حفظ کردیم                              یادش بخیر ،اما خدا را یادمان رفت

در گوشمان خواندند رسم آدمیت                                آن حرف ها را  زود ، اما یادمان رفت

فردا ،چه کاره می شوی؟ موضوع انشاء                    ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

دیروز تکلیف آب ، بابا بود و خط خورد                       تکلیف فردا ، نان و بابا یادمان رفت  

ترم جدید.........ترم پاییزی من

ترم جدید شروع شد...10 مهر برای اولین بار رفتم دانشگاه.جایی که دوسال از عمرمو توش سپری کردم... جایی که 6 واحد توش افتادمو 3 واحدم حذف کردم جایی که برام پراز خاطرات شیرین بود...اما نمیدونم چرا دیروز یه جوری بود      یه حس دیگه   احساس میکردم ترم اولی هستم...عین گیجا بودم   مثله ادمای غریبه...اکثر بچه ها فارق التحصیل شدن منم باید با 9 واحد ناقابل بایه مشت بچه ترم سومی واحد بگیرمو نیش خند دوستان فارق التحصیلو به جون بخرم. امشب یاد بچه های کلاس افتادم....بچه های نجف آباد    باند شریفی که خیلی وقته ازشون خبری ندارم....فرزاد حریرچی و دارودستش...حسین صرام     وای خدا....شخصیتهایی که  حراست دانشگاه  هنوز دنبالشون میگرده.راستش الان که بشون فکر میکنم میبینم وجودشون برا هر کلاسی  نعمته....محمد قیصریه ها استاد ادبیات! مردی که سال پیش کلش حسابی بو قرمه سبزی میداد و رقته بود پای منبر.....بچه های کلبه وحشت..سجادحبیبی, احمد رحمانی, امیر گودرزی, محمد یاور,سعید شمس ,  یادش بخیر باهاشون رفتیم پیست کلی خوش گذشت.

پارسا یزدان پناه مردی برای تمام فصول...مردی که تا حالا نمره زیر18 نداشته.پارسا خداییش میدونی قبل از18 چه عددیه؟ پارسا از اون دسته بچه درسخونایی بود که من دوستش داشتم..یعنی بچه های کلاسو دور نمیزد. اما پارسا من جزوه هاتو بیشتر از خودت دوست داشتم! (شوخی کردم...خیلی گلی)

علیرضا قنواتی عزیز.. چقدر تلاش کردم تا از بسیج بیارمش بیرون اما آخرکار اون داشت منا بسیجی میکرد...فکر کنین من با یه چفیه دور گردنم...تصورکردش سخته!!

وای اشکان رحیمی.....شخصیتی که ترم اول به دلیل علاقه وافر هردو به فیلم باهم آشنا شدیم.چقدر فیلم باهم ردوبدل کردیم. اشکان بهم میگفت تو نگاه اولی که من تو رو دیدم واقعا ازت بدم می اومد...! میخواستم سر به تنت نباشه. همیشه یه هنسفری تو گوشت بود که لج منا در می اورد. اما الان حاضره جونشم برام فدا کنه!!

داود درتومی  مرد کاریزماتیک.....تازه  ترم دوم بودیم که به دلیل یکی بودن یه سری کلاسها با هم آشنا شدیم. وای داود یادته ترم سوم چقدر کلاس پیچوندیمو میرفتیم تو کتابخونه فیلم میدیدیم؟ تو هم مجبور شدی اون ترم 12واحد حذف کنی. در مورد این آدم هیچی نمیتونم بگم دیگه خودتون خوب میشناسینش فقط میدونم حالا حالاها باهاش کار دارم.

گاهی اوقات تو زندگی آدم اتفاقای جالبی می افته و آدم با دوستایی آشنا میشه که مسیر زندگی آدمو تحت شعاع قرار میده.  مهدی صورتی, حسن مجیدی, مهدی رحمانشاهی ,علی زال, اصغر پدریان,  مجید نعمتی که ترم اخر به علت شکستهای پی درپی عشقی خودشو انداخت زیر تریلی  اما در عین ناباوری فقط پاهاش شکست! خیلی هارو الان فراموش کردم ....

 راستی خانومای کلاس ...خانوم سهرابی که من همیشه ازشون میترسیدم! احساس میکردم با هرکی تو دنیا میشه شوخی کرد بجز خانوم سهرابی...

خانوم زمانی , چنگیزی, سجادی....چهره شما وقتی می خواستین برین پپیش آقای بدیع زادگان واقعا تماشایی بود. بقیه خانومای کلاسو  نمیشناسم  امیدوارم همتون موفق باشین.

خیلی هارو فراموش کردم که بنویسم....منا ببخشین  نمیتونم ادامه بدم  شاید مال فیلمای هندیه که دیدم!....دوستای عزیزم یاد شما همیشه تو دلم میمونه.

                         کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگی ام شکستن نوک مدادم بود.

رامین رواقی

۸۹/۷/۱۱

قلب کوروش شکست ....

ایران ای خرم بهشت من        روشن از نو سرنوشت من 

 

ادامه مطلب ...