هزیون 2

سلام

دوباره طبع اراجیف گویی من گل کرد و نصفه شب شروع کردم به نوشتن.

هزیون2  آخرین ورژن از تراوشات ذهنی من بیمار (..!)

همین اول یه خواهشی دارم از تمام دوستانی که رانندگی میکنن. ترو به خدا مواظب این موجودات گوگولی تو سطح شهر باشین.

امروز یه راننده تاکسی نفهم یه گربه را زیر گرفت و من با خودم گفتم ای کاش جدی جدی گربه هفت تا جون داشت و میتونست پاشه بره سراغ آشغال های توی سطل. اما بی نوا یه جون بیشتر نداره و بعد از له شدن وسط اتوبان ترجیح میده همونجا زیر آفتاب سرد زمستون منتظر چرخ بعدی بشه.

دلیلی که باعث شد من امشب یه مطلبی بنویسم برادرم پدرام بود. کلاس پنجم دبستان هستش و با من تومنی  5000 دلار فرق داره.بچه آخر شب ازم در مورد مقطع راهنمایی پرسید و منم عین یه موجود کثیف شروع کردم به تعریف از خودم و اینجور چیزا: بعله...درس بخون...درس خوبه...ببین من چقدر خوبم...چون درس خوندم....تو هم  اگه درس بخونی شاید مثل من بشی.!

اما سوالش باعث شد من یاد اون دوران بیوفتم (سال 42)! اون وقت ها اصل خندمون دهه فجر بود که باید برا مسابقات کلاسی فوتبال تیم میدادیم با اسمهای عجیب وغریب. مثلا یه سال فینال بین تیم شیاطین سرخ بود و تیم شهید فهمیده. حالا فکر کنین.. در و دیوار مدرسه پر میشد از اعلامیه این دوتا تیم.

یا این یکی که اصلا روم نمیشه بگم ...موقع نماز که میشد چون نماز اجبار بود میرفتیم تو دستشویی ها قایم میشدیم والبته گاهی هم لو میرفتیم وعواقبش دیگه...

همانا ما اسکل بودیم و ملت را اسکل گیر آورده بودیم

تو اون سنین تصوری که من از آینده خودم داشتم مهندسی الکترونیک نبود. یادش بخیر تو دبستان یه معلم نقاشی داشتیم به اسم خانم شکرانی. خیلی رومن کار کرد که ازم یه نقاش بسازه و منم عزم خودمو جزم کردم که نقاش بشم. تا اینکه رفتم راهنمایی اونجا گهگاهی انشاء مون خوب از کار در میومد و تصمیم گرفتم نویسنده بشم. شعارم شده بود"  مینویسم تا تن کاغذ من جان دارد"

سوم راهنمایی که رفتم  زده بودم تو کار ویوالدی و موتزارت و از این جور کوفت و زهرمارا!

یه زمانی از بس چهار فصل ویوالدی را گوش دادم ضبط خونه ترکید(!) و بزرگترین افتخارم این بود که کاپریس ششم پاگانینی را تونستم دستو پا شکسته  برا سلو تنظیم کنم با کلی سوتی و به یه بنده خدایی که اون موقع  یه ذره  موسیقی میفهمید نشونش دادمو گفت ماست نخوری یه چیزی میشی... اما من ماستا خوردم و یه روزچشمامو باز کردم دیدم تو هنرستان دارم الکترونیک میخونم.بعدم کاردانی و بعدشم کارشناسی و زندگی مون شد قوانین kvl و kcl و بردبورد و زبان c و پروگرامر و از این جور چیزا...اما انگار خوب شد...مهندس بودن باحال تره!

حالا یه سوال(؟)

برام جالبه بدونم کدومتون این جایی که الان توش ایستادین دورنمای 10 یا 15 سال پیشتونه . اصلا اون موقع به چی فکر میکردین یا الان دورنماتون برا 10 سال دیگه چیه؟

دیگه بیشتر از این سرتونا درد نمیارم.


خوش باشین                                           مراقب گربه ها هم باشین.

                                                                                       

راستی من گربه تیرماهم!

نظرات 2 + ارسال نظر
مجید نعمتی 1389/12/09 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام.
آخه رامین یه حرفایی میزنیا!!!!!!!!!!
۱۵ سال پیش مگه رشته الکترونیک هم تو ایران بود.
تازه، تا 15 سال دیگه کی مرده کی زنده، چرا بیخود ذهن آک بند خودمون رو مشغول کنیم.
راستی خیلی نامردی که تو سایت نمیای

ای بابا .....رشته الکترونیک در سال 1348 به طور رسمی تو دانشگاه های ایران تدریس میشد. تازه شرکت صاایران(صنایع الکترونیک ایران) در سال 1352 تاسیس شد.
اصلا از اینا بگذریم.....یعنی تو اون موقع به آینده فکر نمیکردی. یه هووو از خواب بیدار شدی گفتی یا الکترونیک یا هچی !

سعید شمس 1389/12/10 ساعت 12:56 ق.ظ

داش رامین من از همون اول دبستان تو نخ الکترونیک بودم. اما
برآوردم از ده سال آینده با این وضع کار اینه که باید با یه پیکان
(جوانان ترجیحا گوجه ای با لاستبک دور سفید و قالپاق خورشیدی) تو خط شوش ـ راه آهن کار کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد