اصفهان... من رفتم.

دارم جمله ای می نویسم... ولی...    از ته دل ، با خطی خوانا، بر سر کاغذ سفید، فریاد میزنم... ولی...                 اصفهان را باید زیبا نوشت. می گویند... دو سال از زندگی که دیگر داد و فریاد ندارد، می گویم... دارد، این دو سال نصف جهان من بود. نصف جهانی که زنده رودش اصفهان را معنا کرد، زندگی را معنا کرد. اصفهان یعنی دوستی... یعنی دوست داشتن... یعنی دوستانی که دوستشان دارم.  داد میزنم ، فریاد میزنم... زندگی را دوست دارم ، این دوسال از زندگیم را بیشتر دوست دارم. دوسالی که ترازوی خاطره را کج کرد ،خاطراتم را سنگین کرد. جمله ای نوشتم... اصفهان،من......   دیگر بس است. تا همین جایش کافیست . زندگی را نگه دارید. جمله ام بدون فعل زیباتر است. اما...اما... چه می شود کرد... جمله، فعل می خواهد. نقطه می خواهد. جمله هم، دارد فریاد میزند... پایان خودش را داد میزند. باید تا انتهایش نوشت... مینویسم...    اصفهان، من رفتم. 

 

الان یه جوریمه!!! .......

ادامه مطلب ...

من حسین ام...پناهی ام.

پس از اتمام تحصیلات متوسطه در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیت‌الله گلپایگانی رفت بعد از پایان تحصیلات طلبگی برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهٔ موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده‌است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است ، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی ست و خرج سه چهار ماه خانواده‌اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد. حسین به تهران آمد و...

ادامه مطلب ...

مسلمانی

واعظـــی پرســیـــد از فـــرزنــد خــویش

  

هیچ مـــی دانی مسلــمانی به چیست؟

 

 صدق و بی آزاری و خـــــدمت به خــلق

 

هم عبادت هم کـــــــــلید زندگیـــــســت

 

گـــــفت زیــــن معیـار انـــدر شــــــهر ما

 

یک مسلمان هـست آن هم ارمـنــیست! 

 

               !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیروز ... امروز

دیروز از هرچه بود گذشتیم ، امروز از هرچه بودیم!
آنجا پشت خاکریز بودیم ، اینجا در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم ، امروز مواظبیم ناممان گم نشود!
جبهه بوی ایمان می داد ، اینجا ایمانمان بو می دهد! 

جبهه سرزمین صداقت بود ، اینجا پر از حسادت!

جبهه زمین جوانمردی بود ، اینجا جوانمردی بر زمین می خورد!

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم... بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم. 

 "شهید شوشتری"

دلم تنگ شده...

 -          اول تو بیا منو تاب بده... بعد من تو رو تاب میدم... باشه؟

-          باشه... ولی تو هم حتما منو تاب میدی؟

-          آره قول میدم تابت میدم..... تاب تاب عباسی خدا منو نندازی... تاب تاب...

-          حالا دیگه نوبت من..

-          باشه بیا عوض.

-          تاب تاب عباسی...

-          بیا بریم سرسره بازی..

-          من میترسم آخه سرسرش خیلی بلنده...

-          بیا نترس بیا... بیا... باحاله...

-          آآآآآآآآآآآآخخخخخخخ دستم... دستم زخم شد...

-          عیب نداره گریه نکن خوب میشه... به مامانت نگی افتادی زمین! اگه بگی دیگه نمیذاره باهم بیایم سرسره بازی کنیم...می خوای بریم چرخ وفلک...

-          آره... چرخ وفلک... بریم چرخ وفلک بازی...

دلم تنگ شده. دلم برای بازی های کودکانه تنگ شده. دلم برای گریه ها و خنده های معصومانه تنگ شده. گاهی به عقب نگاه می کنیم و به آنچه که گریه دار بوده می خندیم. 

 پاکی و سپیدی را کجا می فروشند؟ کودکی را کجا معامله می کنند؟ اگر یافتید یک لیوان هم به یاد من بنوشید. گوارای وجود....

پروژه - مستاجران

سلام بر عزیزان. 

 

سخنم با دوستان محترمی است که با آقای مستاجران پروژه گرفتد. طبق آخرین اخبار صادره از  

 

ایشان روز چهارشنبه همین هفته مورخ ۳/۶/۸۹ از ساعت ۱۰تا ۱۲ صبح می توانید برای تحویل 

  

پروژه حضور به عمل رسانید.  

 

در ضمن اگر تا پایان هفته ی جاری پروژه را تحویل دادین که دادین و گرنه هر چی دیدین از  

 

چشم خودتون دیدین.  باید نامه بدین شورا اگر تایید بشه پروژه را از ترم بهمن به تابستان انتقال  

 

میدن ولی باید شهریه تابستان را بدین.

نمرات منابع تغذیه

بنده ۲شنبه دانشگاه بودم نمره هارو که دیدم شکه شدم . 

از روش عکس گرفتم گذاشتم توی ادامه مطلب دوستانی که نتونستن برن دانشگاه میتونن ببینن. 

از پروژه هم خبر ندارم.

ادامه مطلب ...

دروغ گویی بهلول

دوست بهلول برای بردن گندم به آسیاب  الاغ بهلول را لازم داشت برای همین به در خانه بهلول رفت و خواست الاغش را قرض بگیرد، بهلول گفت الاغم در خانه نیست، اتفاقا همان موقع الاغ با صدای بلند شروع به عر  عر کرد.
مرد به بهلول گفت: الاغت در خانه است و تو میگویی نیست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی، تو پنجاه سال با من دوستی، حرف مرا باور نمیکنی ولی حرف الاغ را باور میکنی؟!

من دخترک را همان جا رها کردم!!!

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.  

وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.

راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.

در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.

راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."

با هر غلط املایی خود جمله می سازم!

اصلا که من که سوتی که ندادم که (خون سرد باش...خون سرد باش...هیچی نیست...هیچی نیست) عیبی که نداره که!!!

 مثلا خیر سرم مهندس شدم یعنی این قدر جنم ندارم توی 4 تا خط 2 تا غلط املایی داشته باشم؟!!!  الانم خودم رو جریمه کردم با هر کدوم جمله میسازم.

 چیزی که نشده که...!!!!!!

هفت خبیث: من کوه صفه را دوست دارم.

قارقار: من کوه صفه را خیلی دوست دارم. 

خوب شد که؟؟؟ من که اصلا که هول که نکردم که...که...که...

خوش گذشت

دیشب حدودای ساعت یک بود که طبق حکم غریزه باید خوابم می گرفت. فرداش هم ساعت 5:45 با بچه ها دروازه تهران قرار داشتیم که بریم کوه صفه.خلاصه رفتم برای خواب ولی هر کاری کردم مگه خوابم میبرد!برگرد این وری – بچرخ اون وری- کله زیر بالش – بالش زیر کله... نه اصلا این چشم ها نمی خواست راه رو برای خواب باز کنه.هرچی هم سجاد حبیبی شمردیم که داره از روی دیوار دانشگاه میپره فایده نداشت که نداشت.انگار یه چیزی نمی ذاشت خوابم ببره، یه چیزی که دلهره می انداخت توی وجودم، یه حالت ترس ، یه حالت نگرانی و اضطراب،یه حالتی که چشم هام رو باز نگه داشته بود.یه مدتی همین جوری گذشت تا این که فهمیدم ای بابا دستشویی دارم ، ساعت رو نگاه کردم 2:30 بود رفتم دستشویی و آمدم انگار دنیا یه رنگ دیگه ای شده بود.

چشم هام رو که بستم دیدم ساعت داره زنگ میزنه. فکر کردم که اشتباهی کوکش کردم. یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم انگار واقعا ساعت 5 صبحه. به هر بدبختی که شده پاشدم کوله رو بستم با عجله از خونه زدم بیرون. تند تند راه میرفتم و پیش خودم فکر میکردم که الان دروازه تهران همه منتظر من وایسادن چقدر بد میشه اگه دیر برسم. 5 دقیقه زودتر از قرار میدان جمهوری بودم که علی زال دیده شد.خلاصه با بد قولی دوستانی که به قول داود درتومی حالا نمی خوام اسمشون رو ببرم (امیر گودرزی ، احمد رحمانی ، سجاد حبیبی راد)با تاخیر زیاد رسیدیم پیش شیر های کوه صفه که نمیدونم اگه این شیر ها رو اونجا نبسته بودن ما کجا می خواستیم قرار بذاریم؟! همه آمدن و راه افتادیم به طرف قله. چقدر این مسیر زیبا بود اینقدر زیبایی داشت که قابل وصف هست ولی این جا جاش نیست فقط می تونم بگم قشنگ بود(ن)!!!

رسیدیم قله صبحانه خورده شد و داود شروع کرد به تعریف خاطره. اندازه یه پیر مرد ۹۹ ساله خاطره داشت کلی به داود خندیدیم البته به خودش که نه به خاطراتش.خورشید هم مثل این که براش جالب بود یواش یواش از پشت کوه بالا میامد که ببینه داود چی داره میگه؟!!؟ آفتاب که گرفتمون از اون مسیر قشنگه راه افتادیم که بیایم پایین وقتی رسیدیم پای کوه یه سایه گیر آوردیم و زیر انداز هارو پهن کردیم که...  (به ادامه ی مطلب مراجعه شود)

ادامه مطلب ...

منم آره...

 حسرت بخش سوتی های وبلاگ رو می خوندم و کلی به خودم فوحش میدادم که چرا سوتی هام یادم نمیاد!!!  تا این که........

دوستان احتمالا دیدین یه PDF  مهدی صورتی گذاشته که آموزش میده چه طوری می شه عکس توی وبلاگ گذاشت؟؟؟ بهتر دیده باشین چون من دارم میگم.

 یه جاش اون وسط هاش نکته کنکوری داره البته واسه من!!! نوشته (دفعه ی اول که وارد سیستم میشین با این پیام مواجه میشین که تو مسیر میتونین اسمی مثل این انتخاب کنین:Jahad87_sourati) نکته: آیا میدانید که این اسم تنها یک مثال است!!! و شما میتوانید هر اسم دیگری جایگزین کنید؟؟؟

 مدیر وبلاگ آخه ..بوووووووووق... نمیتونستی این نکته شم بنویسی که من 2 ساعت توی گل گیر نکنم!؟!؟! خدایش قبول کنین که فهمیدنش خیلی سخت بودا !!! قبول کنین!!! تورررررررررو خداااااا قبول کنین!!! توررررو خداااااا...

 یه پیشنهاد هم داشتم این که اگر اسم بخش جوک به طنز تغییر پیدا کنه شاید بهتر باشه. چون مطالب طنز می تونن جوک نباشن!

این جا اراکه یعنی شهری که ...

این تصاویر یکی از خیابان های اصلی ولایت بنده (اراک) است به نام خیابان محسنی که در این خیابان هر ۱۰قدم به ۱۰قدم یک مسجد رشد کرده و قراره در کتاب رکورد ها هم ثبت بشه. عکس هارو یکی از دوستان گرفته که البته هیچ منظور خاصی هم از ثبت این تصاویر نداشته و کاملا از روی بیکاری این کار رو کرده.

ادامه مطلب ...

یک با یک برابر نیست!!!

شعری از خسرو گلسرخی.  

یک با یک برابر نیست!!!

ادامه مطلب ...

شب شب اسپانیا بود.

شب بود. شبی که ضربان قلب را بالای 120 بار در دقیقه نگه داشته بود. شبی که هر لحظه احتمال سکته های مغزی و قلبی می رفت. شبی که می شد کله را به سقف کوبید. شبی که ممکن بود در لحظه ای نگرانی به گریه یا خنده تبدیل شود. شبی که هر لحظه احتمال صعود صاحب خانه ی مهدی کشمیری از پله های سکوت و ریخته شدن وسایل منزل به کوچه ی تاریک نگرانی افکار را پریشان می کرد. شبی که مهدی صورتی از زمان دانلود هایش گذشته بود و دوست مهدی صورتی خوور و پپپففف! می کرد. شبی که من را دایما از LCD (می خواستم بگم با LCD دیدیم) بیرون می کشیدند. شبی که میشد گوشت هشت پا خورد. شبی که لب ها لای دندان جویده میشد. شبی که داود درتومی سوال میکرو داشت!!! شبی که رامین رواقی در ساز تیم حریف می دمید. شبی که امیر گودرزی کرانچی فلفلی دوست نداشت. شبی که تخمه آرام کننده ی روح بود و چیپس و پفک داروی اعصاب. شبی که اینیستا حریف را ضربه کرد. شب ، شب فینال بود. شب، شب اسپانیا بود. شب ، شب مهتاب دوستاران اسپانیا بود و همه از حبیب خود گل می خواستند تابه اسپانیا تقدیم کنند. شبی خاطره انگیز ، شبی طولانی با دوستانی آرام .در آخرهشت پای پیش گو اسپانیا را پیروز کرد و نشان داد برای پیش گویی به فنجان قهوه و کف دستی کثیف که حتی مو هم ندارد و یا نخود های آبگوشت از دیشب مانده در سماور ، نیازی نیست. فقط کافی ست هشت عدد پای باد کش دار داشته باشی. من هشت پا را دوست دارم واز پیش بینی هایش هم دیگر نمی ترسم.

دیشب شبی  شد که هنرمند قلم زن آن را در پوسته ی آهنی خاطره حک کرد.