خوش گذشت

دیشب حدودای ساعت یک بود که طبق حکم غریزه باید خوابم می گرفت. فرداش هم ساعت 5:45 با بچه ها دروازه تهران قرار داشتیم که بریم کوه صفه.خلاصه رفتم برای خواب ولی هر کاری کردم مگه خوابم میبرد!برگرد این وری – بچرخ اون وری- کله زیر بالش – بالش زیر کله... نه اصلا این چشم ها نمی خواست راه رو برای خواب باز کنه.هرچی هم سجاد حبیبی شمردیم که داره از روی دیوار دانشگاه میپره فایده نداشت که نداشت.انگار یه چیزی نمی ذاشت خوابم ببره، یه چیزی که دلهره می انداخت توی وجودم، یه حالت ترس ، یه حالت نگرانی و اضطراب،یه حالتی که چشم هام رو باز نگه داشته بود.یه مدتی همین جوری گذشت تا این که فهمیدم ای بابا دستشویی دارم ، ساعت رو نگاه کردم 2:30 بود رفتم دستشویی و آمدم انگار دنیا یه رنگ دیگه ای شده بود.

چشم هام رو که بستم دیدم ساعت داره زنگ میزنه. فکر کردم که اشتباهی کوکش کردم. یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم انگار واقعا ساعت 5 صبحه. به هر بدبختی که شده پاشدم کوله رو بستم با عجله از خونه زدم بیرون. تند تند راه میرفتم و پیش خودم فکر میکردم که الان دروازه تهران همه منتظر من وایسادن چقدر بد میشه اگه دیر برسم. 5 دقیقه زودتر از قرار میدان جمهوری بودم که علی زال دیده شد.خلاصه با بد قولی دوستانی که به قول داود درتومی حالا نمی خوام اسمشون رو ببرم (امیر گودرزی ، احمد رحمانی ، سجاد حبیبی راد)با تاخیر زیاد رسیدیم پیش شیر های کوه صفه که نمیدونم اگه این شیر ها رو اونجا نبسته بودن ما کجا می خواستیم قرار بذاریم؟! همه آمدن و راه افتادیم به طرف قله. چقدر این مسیر زیبا بود اینقدر زیبایی داشت که قابل وصف هست ولی این جا جاش نیست فقط می تونم بگم قشنگ بود(ن)!!!

رسیدیم قله صبحانه خورده شد و داود شروع کرد به تعریف خاطره. اندازه یه پیر مرد ۹۹ ساله خاطره داشت کلی به داود خندیدیم البته به خودش که نه به خاطراتش.خورشید هم مثل این که براش جالب بود یواش یواش از پشت کوه بالا میامد که ببینه داود چی داره میگه؟!!؟ آفتاب که گرفتمون از اون مسیر قشنگه راه افتادیم که بیایم پایین وقتی رسیدیم پای کوه یه سایه گیر آوردیم و زیر انداز هارو پهن کردیم که...  (به ادامه ی مطلب مراجعه شود)

 

 

ورق ها یک به یک رو شد!!یه دفعه یه حولی افتاد توی دلم مثل دیشب ولی این دفعه جنسش یه جور دیگه بود. گفتن میخوایم هفت خبیس بازی کنیم!منم گفتم هفت خبیس دیگه چیه؟یه دفعه همه به من خیره شدن یه برق شیطانی توی چشماشون دیده میشد مخصوصا داود!! بعد از توضیحاتی بازی شروع شد. البته با محکومیت هایی سخت برای بازنده ی بیچاره مثل:غارغار کردن در ملاعام، توضیح مسایل ریاضی برای درخت باصدای بلندو...بقیشو نگم بهتره.

دست اول و دوم وسوم به خیر گذشت.دست چهارم رسید بازی شروع نشده یکی داد زد تک برگ!!! منو میگی رنگم پرید، چشمم سیاهی رفت!چی داری میگی؟ توروخدا این حرف رو نزن! الان وقتش نیست! فقط هفتا ، هفت داره توی دستای من ووول میخوره،مگه من چه گناهی کردم، جون من بیا این دفعه رو بگذر.هرچی خواهش کردم فایده نداشت گفتن باید بری وسط غارغار کنی!!چه کار کنم؟ غارغار کنم؟من که بلد نیستم اصلا در توانم نیست، خسته ام ، مرده ام، خوابم میاد، بیا این تار سبیل گرویی جون من بیخیال.ولی دیگه کاریش نمیشد کرد حکم صادر شده بود و همون طور که برای همه اجرا میشد باید برای من هم عملی میشد!

یواش یواش راه افتادم به طرف محل اجرای حکم، اصلا پاهام یاری نمی کرد! چرا این قدر اینجا شلوغه؟چرا همه دارن منو نگاه می کنن؟ چرا اون بچه منو با انگشت داره به باباش نشون میده؟چرا این قدر هوا گرم شد یه دفعه؟چرا من عرق کردم؟ این هواپیماهه چرا بالای سر من وایساده؟ چرا همه مسافراش کله شون رو از پبجره درآوردن بیرون؟اون 60نفر چرا دارن میان این وری؟اون 100 نفر چرا دارن میرن اون وری؟چرا اون پیر مرده سمعکش رو گذاشت توی گوشش؟آخه چرا من؟ من که به جز اون هفتا،هفت و 16تا شاه و ببیبی و سرباز که دیگه ورقی نداشتم؟حالا چرا غارغار؟خدا چرا کلاغ رو آفریدی؟حالا تو که آفریدی چرا صداش رو این جوری گذاشتی؟آخه صدای سوسک به این قشنگی نمی شد صداش رو با کلاغ عوض میکردی؟ آخه چرا...چرا...

به هر بدبختی که بود گذشت.از اون دست به بعد تقریبا یه دست درمیون بنده به طرق مختلف باعث شادی دوستان و اشخاص محترمی که برای تفریح آمده بودن میشدم!!!بلاخره دل مردم رو شاد می کردیم دیگه!

جای همه ی دوستان خالی بود بسیار خوش گذشت.این رو به عزیزانی میگم که ناز کردن و نیامدن بازم نمیخوام اسم ببرم(قاسم محمد پور)به من چه!

نظرات 5 + ارسال نظر
رامین رواقی 1389/05/01 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام
من دقیقا درکت میکنم چون هفته قیل همین حکم را برا من بریدن تازه من رو درخت رفتم و قارر قار کردم........
هنوزم که تو شهر را میرم میگن این همون... که رو درخت قارقار میکرد.

ای روزگار...
من از بیگانگان هرگز ننالم که هر چه کرد با من این آشنا کرد.

داود درتومی 1389/05/01 ساعت 10:47 ب.ظ

فقط یه جمله میتونم بگم:
It's great, my friend

ای به فدای تو همه ی ... جان و تن من.

قاسم محمدپور 1389/05/02 ساعت 12:30 ق.ظ

ایولا
من که خیلی حال کردم از این سبک نوشتند.امیدوارم دوستان هم خوششان بیاد.اما دلیلی که خوابت نمی برد ممکنه چیز های دیگه ای هم بوده که اینجا خیلی خوشایند نیست.
شاد و موفق

خواهش می کونم قابل نیییی...
دلیلش؟!؟!... آخه... چیزه... یعنی... چه جوری بگم!!!!!!!!
در ضمن: ول می گردم که بیکار نباشم. گفتم شاید برات سوال بشه!!!!

اصغرپدریان 1389/05/02 ساعت 02:58 ب.ظ

با نگاه اول گفتم وااای۲صفحه..(کی میخونه!!)ولی تا تموم شد،گفتم حیف که تموم شد.۳تانکته:۱ـیه جاگفتی قشنگ بود(ن)میشه بگی چیا(کیا!!)۲ـیه جابه تارسبیلت قسم خوردی(آخه توکه همیشه ۳تیغ میکنی)۳ـجای شما خالی بود dشب(جمعه شب)تمام اون چیزایی که گفتی را داشت(ورژن های فاینالش!!به انضمام نور پردازی زیبای کوه و... و مخصوصا هوای فــــوق الــعاده عالی و خــــنک و بدون پشه و...
پایه باشیدهفته بعدشب جمعه بریم و شب رو اونجابخوابیم..//././././.....////../././././././././.

ممنون عزیز که خوندیش.
1)گوش تو بیار جلو...
2)برا خودم نبود دست انداختم از سیبیل علی قنواتی کندم.
3)الاهی که من... چقدر من هوای خنک دوس دارم از الان خوابم گرفته.

محسن رحمانی 1389/05/02 ساعت 11:17 ب.ظ

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد