حرف های تب دار

ازم پرسید زیبا ترین چیز روی زمین

گفتم تماشای اولین بار راه رفتن یه بچه

گفت آزاردهنده ترین کار

گفتم نفس کشیدن

ازم پرسید الان به حال کی قبطه میخوری

گفتم یه مجنون تو تیمارستان

ازم پرسید زندگی رو شبیه به چی میبینی

گفتم شبیه یه زندون

گفت چرا زندون

گفتم رهایی ازش دست خودت نیست

ازم پرسید اگه خدا بودی چیکار میکردی

گفتم دکمه ی انصراف واسه زندگی میذاشتم

ازم پرسید به چی فکر میکنی

گفتم به شادیش

ازم پرسید واسه رسیدن به هدفت چقدر تلاش میکنی

گفتم به اندازه ی اهدافم

ازم پرسید : بزرگرین آرزوت چیه؟

گفتم کوچکترین آرزوهاش

بهم گفت نه واسه خودت

گفتم فنای ابدی

گفت آخرین حرفت

گفتم

سکوت


چشمم افتاد به هزیون های رامین، خواستم رو کم کنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
داود 1391/04/30 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام مجید جان
در حد رامین که نیستی ولی تلاشت قابل ستایشه

به ساحت مقدسه قلمشون جسارت کردم، میبخشن ایشالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد