شب هشتم (بغض بجا مانده از کودکی)

کلاس دوم دبستان بودم. سر صف اسم من رو خوندن.. یه جایزه بهم دادن یادم نیست واسه چی بود.

جایزه یه تراش بود از اونایی که توش آب داشت یه خونه بود با درخت ..برف هم داشت که تکونش میدادی برفاش بالا پایین میرفت. بعدش اومدن جایزه رو از من پس  گرفتن.. گفتن اشتباه شده.

انگار تو اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد. هنوزم که یادم میاد حالم بد میشه. بغض میکنم. هنوزم که از اون تراش ها میبینم دلم هری میریزه......

من دلم تراش برفیم رو میخواد که از من پس گرفتن...


تراشم رو پس بدید!!




خدا رو شکر.. این جمعه هم به خیر گذشت!


همیشه فکر میکردم بعداز ظهر جمعه ها به این خاطر دلگیره که صبح شنبه باید بری سر کار. اما انگار اگه شنبه هم تعطیل باشه جمعه ها دلگیره.

نظرات 1 + ارسال نظر
جیرجیرک 1390/02/19 ساعت 02:59 ب.ظ

آخی نازی

نمیدونم جدیدا چرا هر کی برا ما نظر میزاره با اسامی مستعاره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد