قورباغه ها و لک لک ها...

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدندعده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

________________

منوچهر احترامی (۱۳۲۰ تهران - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ تهران) طنزپرداز از قدیمی‌ترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان بود، که مجموعهٔ کارهای «حسنی نگو یه دسته‌گل» او از دههٔ ۶۰ تا امروز، با مجموع تیراژ چندمیلیونی همچنان یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های کودکان به‌شمار می‌رود... 

 

احترامی در مدارس مروی و دارالفنون دوران تحصیل را طی کرد و از دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. وی سال‌ها به عنوان طنزنویس با نشریات مختلف همکاری داشت و طی چندسال گذشته اغلب آثارش را در مجله گل‌آقا به مدیریت کیومرث صابری فومنی (گل آقا) چاپ می‌کرد. وی طنزنویسی را به طور جدی از سال ۱۳۳۷ با مجله توفیق آغاز کرد و با مطبوعات دیگر و نیز رادیو و تلویزیون هم همکاری داشت. امضاهای مستعاری همچون «م.پسرخاله»، «الف ـ اینکاره» و ... از امضاهای اوست.

احترامی مجموعه‌ای از این آثار را درکتاب «جامع الحکایات» منتشر کرد و چاپ بخشی از داستان‌های طنزش را در مجموعه «بچه ها، من هم بازی» تدارک دید. منوچهر احترامی تاکنون بیش از پنجاه عنوان کتاب برای کودکان نوشته و منتشر کرده که «حسنی نگو یه دسته گل» و «خروس نگو یه ساعت» و «خرس وکوزه عسل» و «دزده و مرغ فلفلی» و... از آن جمله‌اند.

وی در روز چهارشنبه، ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ بر اثر نارسایی قلبی، در یکی از بیمارستان‌های تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

 

 

 

یادش به خیر

این شعر جاودانه‌ی حسنی را یا خوانده‌اید یا شنیده‌اید و یا هم خوانده اید و هم شنیده اید: 

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود 

حسنی نگو بلا بگو

تنبل تنبلا بگو

موی بلند روی سیاه

ناخن دراز واه واه واه

نه فلفلی نه قلقلی

 نه  مرغ زرد کاکلی

هیچکس باهاش رفیق نبود

تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه

باباش میگفت: حسنی میای بریم حموم؟

نه نمیام نه نمیام

سرتو می خوای اصلاح کنی؟

نه نمی خوام نه نمی خوام

کره الاغ کدخدا

یورتمه می رفت تو کوچه ها

الاغه چرا یورتمه میری؟

دارم میرم بار ببرم

دیرم شده عجله دارم

الاغ خوب و نازنین

سر در هوا سم بر زمین

یالت بلند و پرمو

دمت مثال جارو

یک  کمی به من سواری میدی؟

-نه که نمیدم

چرا نمیدی؟

واسه اینکه من تمیزم

 پیش همه عزیزم اما تو چی؟

موی بلند روی سیاه

ناخن دراز واه واه واه!

غاز پرید تو استخر

تو اردکی یا غازی؟

من غاز خوش زبان

میای بریم به بازی؟

نه جانم

چرا نمیای؟

واسه اینکه من

صبح تا غروب

میون آب کنار جو

مشغول کار شستشو

اما تو چی؟

موی بلند روی سیاه

 ناخن دراز واه واه واه

در وا شد و یه جوجه

دوید و اومد تو کوچه

جیک جیک کنان

گردش زنان

اومدو اومد پیش حسنی

جوجه کوچولو

کوچول موچولو

 میای با من بازی کنی؟

مادرش اومد قدقدقدا

برو خونتون تو رو به خدا

جوجه ریزه میزه

 ببین چقد تمیزه؟

 اما تو چی؟

موی بلند روی سیاه

ناخن دراز واه واه واه

حسنی با چشم گریون

 پا شد و اومد تو میدون:

آی فلفلی آی قلقلی

 میاین با من بازی کنین؟

نه که نمیایم

چرا نمیاین؟

فلفلی گفت:

من و داداشم

و بابام و عموم

هفته‌ای دو بار میریم حموم

اما تو چی؟

قلقلی گفت:نگاش کنین

موی بلند روی سیاه

ناخن دراز واه واه واه

حسنی دوید پیش باباش

حسنی میای بریم حموم؟

میام میام

سرتو میخوای اصلاح کنی؟

میخوام میخوام

حسنی نگو یه دسته گل

 تر و تمیز و تپل مپل

الاغ و خروس و جوجه غاز و ببعی

 با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی

حلقه زدن دور حسن

الاغه میگفت:

اگه کاری نداری بریم الاغ سواری

خروسه می گفت:

قوقولی قوقو قوقولی قوقو

 هر چی میخوای فوری بگو

مرغه می‌گفت:

حسنی برو تو کوچه

بازی بکن با جوجه

غاز می‌گفت:

حسنی  بیا با همدیگه بریم شنا

توی ده شلمرود

حسنی  دیگه تنها نبود.

من به عنوان یک حسن این شعر را بسیار دوست دارم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
قاسم محمد پور 1389/09/10 ساعت 11:06 ب.ظ

واقعا که چقدر این حسنی داستان به اون حسنی (سرباز!) شبیه
البته شما که هنوز سرباز نشدی به خود نگیر دیگه.
روح استاد هم شاد باشه و دمش گرم با این شعرش.

شما بیشتر از من حال و هوای سریازی من رو داری؟؟؟
چرا همه دوست دارن من زودتر برم خدمت؟؟؟

احسان احمدی 1389/09/12 ساعت 11:02 ق.ظ

nice

داود درتومی 1389/09/16 ساعت 11:28 ب.ظ

داستان جالبیه
و ....

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد