یه جورایی عاشقش شدم!!!

 

دم دمای غروب بود.خورشید انگار نه دلش میامد از زمین دل بکنه نه حوصله ی موندن داشت. آسمون قرمزی خاصی توی وجودش بود یه جور دیگه بود. یه جوری که انگار عاشق شده باشه. یه جوری که انگار دلش پر خونه و می خواد برای یکی درد و دل کنه. حرفایی که توی گلوش گیر کرده رو بریزه بیرون، از بی رحمی روزگار بگه، ولی کسی رو پیدانمی کنه که سفره ی دلش رو براش باز کنه. منم که خودم رو زده بودم به نفهمی چون اصلا حال گوش دادن به حرف هاش رو نداشتم. داشتم می رفتم اتوشویی آقا رسول تقریبا سر کوچه بود. چند روز پیش شلوارم رو داده بودم که برام اتو کنه. نمی دونم چرا با این سن و سالش هنوزم داره کار می کنه! اونم تنهایی دیگه وقت بازنشستگی شه! چرا بچه هاش نمیان کمکش کنن! شاید اصلا بچه نداره، شایدم اصلا ازدواج نکرده باشه که بخواد بچه ای داشته باشه! نمی دونم چرا هردفعه که می خوام برم مغازش این فکر ها میاد توی ذهنم. با خودم گفتم این دفعه دیگه ازش می پرسم، احتمال داره بگه به تو چه ربطی داره، یا شایدم یه حرف بدتری بزنه! ولی نه... پیر مرد خوبیه از این اخلاق ها نداره. توی همین فکر ها بودم که متوجه چیزی شدم!!! جلوی خونه ی آقای مرادی بود، زل زده بود توی چشمای من. منم که چشمم بهش افتاد دیگه نتونستم نگاهم رو بردارم. تا حالا چشمای به اون قشنگی ندیده بودم. چشم های سبزی که فقط داشت منو نگاه می کرد. البته بیچاره مجبور بود به من نگاه کنه. چون کسی دیگه ای توی کوچه نبود فقط من بودم و اون. خدا خدا می کردم دیگه هیچ بنی بشری از اینجا رد نشه که یه وقت مجبور شه سرش رو برگردومه. با خودم گفتم بهتره برم... الان آقا رسول میبنده، آخه معمولا سر شب مغازه رو تعطیل می کنه و میره خونه. باید امروز ازش بپرسم که ازدواج کرده یا نه!   ولی... 

 

 

ولی نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم سر جام خشکم زده بود نه من حرفی میزدم نه اون! فقط به هم نگاه می کردیم. حس کردم داره ازم می ترسه. ولی اگه می ترسید خوب راه میفتاد و میرفت من که بهش کاری نداشتم. یه جورایی دلم آشوب بود. یاد آسمون افتادم، یاد قرمزیش که اون شب یه حال دیگه بود، یه رنگ دیگه بود که منه ساده خودم رو زده بودم به نفهمی!!! با خودم گفتم یعنی اونم حس و حال منو داره! یعنی اونم الان دلش آشوبه! می ترسیدم برم جلو و بهش نزدیک بشم. می ترسیدم که منو بذاره و بره. ولی دلم رو زدم به دریا یه سه چهار قدمی رفتم جلوتر. هیچ عکس العملی نشون نداد. بهتر که نگاهش کردم فهمیدم حالش خوب نیست. یه جورایی خیلی ضعیف و گرسنه به نظر میامد. پیش خودم فکر کردم چرا اونجا نشسته! جلوی خونه ی آقای مرادی! شاید می دونه صاحب این خونه قصابی داره! نکنه پیش آقای مرادی زندگی می کنه پس چرا پشت دره! یعنی کسی خونشون نیست! چرا نرفته جلوی مغازش! شایدم مغازش رو بلد نیست! شایدم واسه این نشسته چون از اونجا بوی کله پاچه میاد!!! یعنی این قدر گرسنشه؟! این قصاب ها هم که همیشه ی خدا کله پاچه می خورن!

توی دو راهی گیر کرده بودم که برم جلو یانه! اگه برم جلو می تونم ببینم چشه. چرا اونجا نشسته! شاید بتونم کمکش کنم. بالاخره رفتم جلو یک متر بیشتر باش فاصله نداشتم. نشستم روی زانوهام. شروع کرد به صدا کردن! بچه بود... بچه گربه ی قشنگی بود. یه جوری میووووو... میوووووو میکرد که انگار مامانش رو دیده! یواش یواش رفتم جلوتر اصلا حال فرار کردن نداشت. بد جوری سرما خورده بود بیچاره. نمیدونم چند روز غذا نخورده بود؟! چهار تا خونه پایین تر خونه ی ما بود. به هر بدبختی بود برش داشتم که ببرمش خونه. توی راه کلی باش حرف زدم. کلی دل داریش دادم. همش بهش می گفتم که حالت خوب می شه اونم که انگار می فهمید دارم بهش چی می گم هیچ صدای نمی داد. چشمهاش رو بسته بود و فقط داشت گوش می کرد. یه دفعه یاد آقا رسول افتاد که بالاخره ازدواج کرده یا نه!!! ولی وقت این فکرها نبود. آوردمش توی حیاط یه کاسه آوردم و براش شیر ریختم. شیرش رو که خورد رفت یه گوشه ای کز کرد و گرفت خوابید. الان حدود یک ماه از اون ماجرا میگذره. حالش خوبه خوب شده درب حیاط رو که باز می کنم دوست نداره بره بیرون. منم دوست ندارم که بره!!! یه جورایی عاشقش شدم!!! 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مجید نعمتی 1389/08/18 ساعت 09:08 ق.ظ

حسن جون این متن رو خودت نوشتى؟نویسندش داستان نویس قابلیه.

با اجازه ی بزرگترا بله خودم نوشتمش.نظر لطفتونه ممنون.

پدریان 1389/08/19 ساعت 07:11 ب.ظ

بابا دس خوش
گفتم شیرینی را افتادیمااا!!!!
ببین عاشق کی شده..
انشالله که واسه هم مفید باشید

فدای شما.به شدت برای هم دیگه مفید هستیم.

قاسم محمد پور 1389/08/20 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام.
آفرین.واقعا از تو بعید بود!
شوخی کردم.
ولی بزار حسم را در خلال داستان برات بنویسم تا بفهمی بامن چه کردی.
ترکیب خورشید و آسمان و غروب و قرمزی با دلتنگی و بی رحمی و عاشقی و تنهایی فوق العاده بود.
وقتی در مورد آقا رسول و اتو شوییش حرف می زدی واقعا منم که اونو ندیده بودم دلم براش سوخت.
وقتی از جلوی خونه ی آقای مرادی حرف زدی فکر کردم داری هزیون می گی ولی بعد از پی بردن به هویت اون موجود قشنگ در دل تحسینت کردم.
خلاصه می خوام هم به قدرت داستان نویسیت آفرین بگم و هم از احساس همدردیت با اون موجود بی گناه.
زنده باشی و منتظر داستان های بعدی هستم.

زیاد تشکر. و بیشتر قدردانی.

مهدی صورتی 1389/08/20 ساعت 06:06 ب.ظ

پس بلاخره به محمود خیانت کردی ای نامرد!
چرا پست نمیزاری بگی داری میری سربازی
خیلی دوست دارم با کلاه آهنی ببینمت قبلا هم بهت گفته بودم اگه یادت باشه یه عکس باهاش برام بفرست کلاه اهنی رو میگم!

نه بابا خیانت چیه؟؟؟ محمود جای خودش رو داره.
سربازی انشاا... برج ۱۰.
اگه عکس رو بگیرم حتما می ذارم!
------------------------------------------------------
مهدی:مگه محمود رو با خودت بردی؟ یا اینجا تنهاش گذاشتی؟
--------------------------------------------------------------
حسن:نه گذاشتم اصفهان.چه روز بدی بود می خواستم باش خداحافظی کنم!!!

دریکوند 1389/08/23 ساعت 06:24 ق.ظ

چشم که به عکسش افتاد منم بد جوری عاشقش شدم!

خیلی تو دل بروووووه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد