ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شعری زیبا از فریدون مشیری
روحش شاد و یادش گرامی
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خارخار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده است
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو را این ابر ظلمت گستر بیرحم بی باران تو را هنگامه شوم شغالان تو با پیشانی پاک نجیب خویش و اشک من ترا بدرورد خواهد گفت من اینجا ریشه در خاکم «فریدون مشیری»
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیانکن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است.
تو را با برگبرگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونههای سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکندهست
خواهی رفت.
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکممن اینجا تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنائی گر چه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
...
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم
آن صدا ،اما خاموش نشد
- «...آی آدم ها...»
«آی آدم ها...»
آن صدا ،در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان ست،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست
آه،اگر با دل و جان،گوش کنیم
آه،اگر وسوسه ی نان را، یک لحظه فراموش کنیم
«آی آدم ها»را
در همه جا می شنویم
در پی آن همه خون
که بر این خاک چکید
ننگمان باد این جان!
شرممان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم
...
فریدون مشیری