داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!

نظرات 2 + ارسال نظر
Sajjad MLBK 1389/06/18 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.MLBK.blogsky.com

زندگی اینجا یعنی نق نق مادر ٫ یعنی حرف های تکراری پدر... زندگی اینجا یعنی آسمان ابری ٫ یعنی کوه پر از درد... یعنی خوردن توسری از این و اون... یعنی صاعقه ی بی صدا... زندگی اینجا یعنی درخواست ازدواج و ماندن در اولین قسط... زندگی اینجا یعنی گریه بر سر قبر و گریه درآوردن او در وقت زندگی... یعنی تلاش اما نرسیدن... یعنی گریه اما بی صدا... یعنی ببر اما بی خشونت... زندگی اینجا یعنی گفتن دوستت دارم به آن که دوستت ندارد و شنیدن دوستت دارم از آن که دوستش نداری... زندگی اینجا معنایی ندارد ما برای آن معنا میپنداریم... یعنی نگاه های معصومانه در برابر گرگ ها...

داود درتومی 1389/06/19 ساعت 02:00 ق.ظ

that's great
دنیای بچه ها عجب دنیای زیباییه٬ ای کاش ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد