ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
* نادر نادر پور
در پاریس زندگی میکرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر پور یک "
نخ " سیگار میخواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل میکند و
میخواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه
سیگارمیخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست
از دست نادر پور ذله میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادر پور .نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد
حادثه دکتر
بیمارستان هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش میآید خیال میکند
همان سیاه پوست است و دوباره غش میکند ..!
** مراعات همسر ...
همسر
حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود :
حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به
احترام لاله خانم است !
** اف-اف
در تهران قبر ها را چند طبقه
میسازند .احمد رضا احمدی به
شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها " اف- اف
" هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده
دیگری فاتحه نخواند ...!
*** امام موسی
صدر ...
خبرنگاری از جمالزاده پرسید : نظرتان در باره صدر الدین الهی
چیست ؟
جمالزاده
جواب داد : من با امام موسی صدر آشنایی داشتم . و یک ساعت در باره امام
موسی صدر صحبت میکرد ...!
****چرا نمیمیرم ؟
دکتر محمد عاصمی میگفت :
رفته بودم سویس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک هفته است که در
بیمارستان است و در اغما ست .رفتم
بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بیهوش است .گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق گرمابه و
گلستان من بوده است ؛ میشود خواهش کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟ آنها هم
اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم
کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین سالها افتادم . یکباره جمالزاده
چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی
میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم تا دم مرگ باز نکرد . جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .
** الواتی
...
حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن
دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!
*** میرسونمت ...
یک
شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله
داری ؟
شاملو
گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم .پرویز
شاپور گفت : من میرسونمت .شاملو
پرسید : مگه ماشین داری ؟
شاپور گفت : نه ! اما چتر
دارم ..!
** یه پان یه پان
محمد علی سپانلو میگفت : یک
روز رفته بودم دیدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسید کیه ؟
گفتم : سپانلو
گفت : پله ها لق شده . لطفا سه
بار یه پان یه پان بیا بالا !
**
شاعر بی پول ...
یک
شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی
تومن پول احتیاج دارم . اخوان
جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند . نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک
خودکار به اخوان داد . اخوان
گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی
.
نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو
ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛
این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود ...