ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آدمی : "آه هست و دم" و عشق، نیم آه!
پگاه پاییز بود. گامهای رنگین خزان ،جنگل را رنگارنگ کرده بود و زیبایی چشمگیر و لطیفی ،جنگل را سرریز کرده بود. در این هنگام جیرجیرک با نگاهی خیس ، خرس را می نگریست و در حالی که گونه هایش از شرم گلگون شده بود ، با صدایی لرزان به خرس گفت: "بیا در کنار این همه زیبایی با هم کمی قدم بزنیم."
خرس نگاه خیره و خوابناکش را به جیرجیرک انداخت. جیرجیرک در حالی که صدای قلبش را می شنید،آب دهانش را به سختی قورت داد وگفت :"آخه دوستت دارم."
خرس خمیازه ای کشید و گفت: "الان وقت خوابمه"
لحظاتی بعد،خرس به خواب زمستانی رفت، اما نمیدونست که جیرجیرک فقط سه روز زنده است!
نکته مهم : و این سرنوشت تلخ همه انسانهاست که بعضی خرس هستیم و بعضی جیرجیرک!!!
"محمود نامنی"