حکایت مرگ عشق

آدمی : "آه هست و دم" و عشق، نیم  آه!

پگاه پاییز بود. گامهای رنگین خزان ،جنگل را رنگارنگ کرده بود و زیبایی چشمگیر و لطیفی ،جنگل را سرریز کرده بود. در این هنگام جیرجیرک با نگاهی خیس ، خرس را می نگریست و در حالی که گونه هایش از شرم گلگون شده بود ، با صدایی لرزان به خرس گفت: "بیا در کنار این همه زیبایی با هم کمی قدم بزنیم."


خرس نگاه خیره و خوابناکش را به جیرجیرک انداخت. جیرجیرک در حالی که صدای قلبش را می شنید،آب دهانش را به سختی قورت داد وگفت :"آخه دوستت دارم."

خرس خمیازه ای کشید و گفت: "الان وقت خوابمه"

لحظاتی بعد،خرس به خواب زمستانی رفت، اما نمیدونست که جیرجیرک فقط سه روز زنده است!

نکته مهم : و این سرنوشت تلخ همه انسانهاست که بعضی خرس هستیم و بعضی جیرجیرک!!!

  "محمود نامنی"
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد