داستان پاره آجر

 

 

با شنیدن کلمه پاره آجر یاد چی می افتید؟

فواید پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد. 

 


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !  

 

نویسنده : سامان رسولی

نظرات 5 + ارسال نظر
مجید نعمتی 1389/05/19 ساعت 10:31 ق.ظ

خیلی قشنگ و عرفانی بود.
نزدیک بود گریم بگیره.
روم تاثیر گذاشت.

حالا از فردا نری تو خیابون و به ماشینها سنگ و پاره آجر پرت کنیا!!

سمانه وطن نژاد 1389/05/19 ساعت 12:47 ب.ظ

فوق العاده بود.سعی میکنم از این به بعد آرومتر برم!!!!

محمد حسن قیصری 1389/05/19 ساعت 01:53 ب.ظ

نه مجید جان شما گریه نکن لطفا .
اولا که زندگی یه خیابون خلوت نیست
ثانیا یه بچه ی کوچیک با داداش معلولش نباید تو یه خیابون خلوت بیاند بیرون
بچه ای که زور داشته باشه یه پاره آجر رو به سمت ماشین پرت کنه یه کمی دیگه زور بزنه داداشش رو هم میتونه کمک کنه
خدا هم دست به پاره آجرش خیلی خوب نیست نگران نباشید . مهربون تر از این حرفاس که بخاد برای کار خودش به شما آسیب برسونه .

مجید حالا گریه کن

سعید شمس 1389/05/19 ساعت 10:21 ب.ظ

عجب داستانی بود من حدود ۲ساعت ۱۵دقیفه و ۵۹ثانیه رفتم تو حس!

نکنه چشمات رو بسته بودی و یه ملافه یا پتو رو خودت کشیده بودی! که اگه اینطور بوده توی حس نبودی بلکه خواب بودی

حجت اله دریکوندی 1389/05/25 ساعت 07:07 ق.ظ

سلام داود جون هنوز هنوز تو حس مجری گری هستی!؟داستانش شبیه فیلم هندیا بود!تقصیر مجید نیست اشکش دراموده آخه ممکنه این واقعه زمونی که مجید تصادف کرده و گوشه خیابون افتاده رخ داده باشه. نه مجید جون؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد