انتظار

گفته بودی خواهم آمد روزی، تا تو را مست کنم از شمیم عطر رویایی خویش!

گفته بودی تا بمانم منتظر، در پس کوچه ی تنها یی ام.

چه زیبا نقش کردم لحظه های بودنت را هرچند،

خوانده بودم ز نگاهت که نخواهی آمد!

تلخی ثانیه ها ی انتظار، تپش تند و هیاهوی دلم،

همه آرام شد از نغمه ی لالایی صبر،

و پیامی دادی...! خط خطی ، ناپیدا، که به تنهایی خود خوی کنم...

جایت اینجا خالی است،

و تنفس سخت است.

آتشی ساخته ام از تمام دل رنجیده ی خود،

تا مگر بگذرد این فصل غمگین و زمستانی من!

بغض بس جانفرساست، و صدا خاموش است.

کاشکی بشنوی از عمق نگاه ترو بارانی من،

...که تورا منتظرم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد