کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!

یادمه 9 یا 10 ساله بودم که بابام ثبت نامم کرد باشگاه کاراته اوایل باشگاه هلال احمر می رفتم بعد از چند سال باشگاهمون رو تعطیل کردن و مجبور شدم برم باشگاه شهید خداکرم کاظمی که البته از خونه دورتر بود،خیابون معلم،خیابون شیرخورشید،فلکه فرمانداری و بالاخره باشگاه ،12سال هفته ای 3 روزمن این مسیر رو می رفتم تا از خونه به باشگاه و از باشگاه به خونه برسم(البته توی خدمت و دانشگاه وقتایی که میومدم خونه این مسیر رو طی می کردم) .  

توی این سال ها خیلی چیزها تغییر کرد،خیابونا آسفالت شد،ماشینا بیشتر شد،ساختمونا به آسمون نزدیکتر شدن و منم بزرگتر می شدم ،اما بعضی چیزها هم هیچ وقت تغییر نکردن،توی خیابون شیر خورشید یه مغازه کوچیک شاید 2در3بود وهست که مدرنیسم هیچ اثری روش نداشت،یه درِ زنگ زده ی کوهنه ی قدیمی،4تا قفسه ی داغون یه ویترین چوبی که همیشه در پناه خدا بود ،اجناس داخل مغازه هم دست بالا 50 هزار تومن می ارزیدن ،صاحاب مغازه یه پیرمرد بود که از همون 12 سال پیش پیرمرد بود ،همیشه کت مشکیه تنش یه کمی خاکی می زد یه کلاه شاپو سرش بود و یه عینک ته استکانی به چشمش وهمیشه سرش پایین و در حال خوندن یه کتاب بود،جالب اینه که مغازش همیشه باز بود و من بلااستثنا هر وقت از جلوی مغازه رد می شدم داخل مغازش رو نگاه می کردم و توی این سال ها هیچ وقت ندیدم مشتری داشته باشه. 

الان یک هفته ست که مغازه ی پیرمرد قرآن خون بسته ست.

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا قنواتی 1392/07/21 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام مهندس
خیلی قشنگ بود

مرسی علی جون

حسن مجیدی 1392/07/21 ساعت 06:38 ب.ظ

داغونم کردی...!!!
بعضی وقتا یه چیزایی تو زندگی آدم این قدر روزمره شدن که زیاد بهش اهمیت نمیدیم ولی وقتی نیستن نمیشه نبودشون رو تحمل کرد...

توی این سالها حتی یه بارم منو ندید همیشه سرش پایین بود حتی یه بارم بهش سلام نکردم ،ولی خیلی دلم سوخت وقتی عکسشو با همون کلاه شاپو روی دیوار دیدم
خدا رحمتش کنه

ی نفر 1392/07/22 ساعت 05:29 ب.ظ

پیرمرد همسایه آلزایمر دارد.دیروز زیادی شلوغش کرده بودند،او فقط فراموش کرده بود از خواب بیدار شود...

روحشون قرین رحمت خداوند..

داود 1392/07/26 ساعت 07:13 ب.ظ

خدایش بیامرزد....

ی نفر 1392/07/29 ساعت 12:16 ب.ظ

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم

را از من گرفت و چه غصّه هایی که فقط سپیدی موهایم

را حاصل شد ، در حالی که زندگی قصّه ای کودکانه

بیش نبود ...

دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه ... نمی شود.

به همین سادگی ...

خدا بیامرزاد...

شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده‌اش نیکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

خدا رحمتش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد